|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
اتفاقاتی افتادم، شبیه همه اتفاقات زندگیِ همۀ آدمهای روی کره زمین. با یک تفاوت، اینکه من این اتفاقات رو داشتم می چشیدم...
و یک ذهن مغشوش شده، سوالم این شده بود که چرا در چنین حالتی قرار گرفتم، نوسانات خلقی داشتم، خوشحال، مضطرب، ترسیده، غمگین و ... همه احساساتی که به نوع بشر مربوط میشه رو خلاصه از سر میگذروندم.
سوالم شده بود، خودم.
میپرسیدم چرا من الان در این وضعیت هستم
مشقم رو گذاشتم این باشه که ته و توی خودم رو بچالم و خب خیلی هم خوب چالاندم. دو سال وقت کمی نیست. با این حال کلی هم وقت تلف کردم
مثلا می رفتم می نشستم سر کلاسهای فلسفه دانشکده فلسفه علم ولی رهاش کردم... چی شد که رهاش کردم؟
تا خیلی همین سوال بود که چی شد که رهاش کردم. الان که فکر میکنم حتی یادم نمیاد که دقیقا از کجا دنبالش رو نگرفتم؟
یه سری کارگاه و دوره رفتم بعد فهمیدم توی یه سری شون واقعا تکراری شدن برام. نه از این بابت که زیاد سر کلاس رفتم، اصلا.
از این بابت که زیاد کتاب خوندم، تد و کورسرا رو سوراخ کرده بودم یه دوره
الان از همه اینا دست کشیدم و جواب اون سوال هم پیدا کردم که چرا این همه نوسان داشتم و قدرت انتخابم به صفر رسیده بود. جوابش یک کلمه ست:
اضطراب
ولی این یه کلمه یه دنیای خیلی خیلی بزرگ با خودش داره که الان جاش نیست ازش حرف بزنم ... خیلی مفصله...
حالا سوالم این شده که به این جواب برسم که آیا من انسان آزادی هستم؟
از هر نظری منظورمه... مثلا ازادی روانشناختیم در چه سطحی هست؟
دو ماهی میشه که هر وقت از سر کار برمیگردم مخصوصا روی پل دانشگاه که میرسم. این سوال میاد توی ذهنم که خب که چی؟ 34 سال گذشت خب که چی؟
اون معنایی که در پی اش بودی رسیدی؟ اصلا نیست، ساختیش؟ من برای چی زنده ام. اصلا چرا روی پل دانشگاه میرسم این سوال میاد توی ذهنم
:) به خاطر یه ادمی که روی پل میشینه گدایی میکنه. گاهی هم به جاش یه مطرب در حال نواختن و خوندنه... دلم گاهی کباب میشه. گاهی خودم رو سرزنش میکنم که چرا مسئول این ادمی که گدایی میکنه نیستم. اصلا من باید مسئول اون باشم و ...
یه روز هم با مهدیه قرار داشتیم بریم کافه، بشینیم گپ بزنیم، منم قبلش رفتم نشر ارجمند که چسبیده به کافه ... دنبال چی بودم؟ دنبال کتاب احساس کهتری میگشتم از ادلر.
بعد یه هو دیدم یه کتابی که پایینش هم موش خورده، روش نوشته رولو می
خب من در کسری از ثانیه عاشقش شدم. یعنی بودم. و چه بهتر از این که یه کتاب دیگه ازش بخونم. با عنوان سرنوشت و آزادی
و خب انگار که قطعات یه پازل دارن میان کنار هم که به سوال امسالم هم بتونم پاسخ بدم که ایا من آزادم؟ منظورم ازادی از منظر جبر و ازادی که در مباحث دینی هست نیست. بیشتر جنبه روانشناختیش هست...
حالا دارم اینا رو می نویسم و خب شاید چند وقته دیگه اومدم بگم که فکر میکنم ازاد هستم یا نیستم.
الان رو می دونم که تا الان بندهای زیادی داشتم. یکیش همونی که عیسی میگه .. دشمنان شخص اهل خانه او خواهند بود ...