سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
یک زمانی با هم توی یک دانشگاه ، هر روز توی کلاسهای مشترک، کنار دست هم می نشستیم و جزوه می نوشتیم ، بعد جلسه ها مثل همه دخترهایی که خودشان را خفه می کنند که شاگرد اول کلاس بشوند، می رفتیم کتابخانه جزوه هایمان را با وسواس بالا و پایین می کردیم که از هم چیزی کم نداشته باشیم، آخر ترم هم همیشه اونی که اول میشد مانا بود، خیلی شخصیتش برایم عجیب بود ... من در تمام عمر انگار یک خط صاف بودم و همین .. هنوزم هستم ... توی همین کتابخانه فهمیدم که این بچه در بیست سالگی نمی داند چطوری به دنیا امده ... 

ترم اول که گذشت امد چشمهای سیاهش را باریک کرد و التماس کرد که بیا با هم، هم اتاق بشویم ... خوب من هم دوست داشتم ... هم اتاق شدیم ... از همین تولدهای آبکی توی خوابگاه می گرفتیم تا دوربین عکاسی می خواست فلش بزند مانا می رفت پشت سر همه قایم میشد که فقط سه گوشۀ بالای روسری اش دیده میشد، همیشه از این آستینچه ها زیر مانتو می پوشید که من یکی وقتی دستم می کردم فکر می کردم همین الان عزرائیل با قشونش امده که جانم را از ساق های دستم بیرون بکشد با خودش ببرد ... همیشه همه جا با هم بودیم ... اگر یکی مان نبود هر کی می رسید یه آن یکی سراغ اون یکیمون رو می گرفت ... معروف بودیم به دوقلوهای شدیدا ناهمسان :) 

این روزهای خوابگاه و دانشگاه گذشت و گذشت ... مانا با برادر لی لی دوست شد ...ششمین نفری که در اتاق شش نفره از این موضوع خبردار شد من بودم !  هرچند دیر بود اما همان جا بود که فهمیدم صمیمیت می تواند دروغ محضی بیش نباشد ( البته الان توی کتاب تامس ای هریس فهمیده ام که اسمش بازی است نه صمیمیت )  ... برایم هنوز مبهم است که چطور شد که یکباره مانا دیگر نه چادری به سر داشت نه ساق دستی ... ابروهایش را هم فرتی برداشت و وزنش از 85 کیلو رسید به 60 ... ( ببینید به این میگن انگیزه ... :دی ) 

 مانا اولین کسی بود که توی اتاق ما موبایل خرید ... چقدر هم خوب شده بود دیگر از دست پیجر خوابگاه که هی باید گوشمان را تیز می کردیم که اسممان را بخواند راحت شده بودیم ...یک بار بعد تعطیلات بین دو ترم که برگشتم خوابگاه دیدم وسایل مانا هست اما اثری از خودش نیست ... ظهر شد، شب شد .. نیامد ... زنگ زدم به موبایلش ، صدای خیابان و رفت و امد و بوق ماشین هم می آمد ، پرسیدم که برگشتی دانشگاه؟ گفت آره الانم اومدم پیش پریسا دوستم خوابگاهِ بهشتی ، فردا برمیگیردم ... و تقی تلفن قطع شد... معلوم بود که پریسایی در کار نیست ... اما من هرگز به رویش نیاوردم 

فردایش نزدیکی های ظهر خانم تشریف اوردند ... بغلش کردم که ببوسمش ... لباسهایش بوی توتون می داد ... دلم لرزید اما هیچی نگفتم ... شب شام گذاشتیم و رفتیم توی محوطه قدم زدیم ... لی لی هنوز برنگشته بود ، احتمالا نبودِ لی لی و سایرین به مانا فشار آورده بود تا سفره دلش را به اجبار برای یک خط صاف باز کند ... 

شروع کرد سیر تا پیاز را تعریف کردن (شایدم سیر تا هندوانه ) ... (منم که فضول ) ... خلاصه آخرش چندتا عکس از لای کتابش درآرود ، عکسهای خودش بود که با لباسهای مجلسی رنگاوارنگش انداخته بود ... پرسید به نظرت کدوم رو بدم بهش ؟! من مثل برق گرفته ها گفتم : هیچ کدوم ... مگه تو خیلی بهش اعتماد داری؟ اگه فلان بشه .. بهمان بشه ... چه خاکی می ریزی توی سرت ... یک کم فکر کرد ... گفت : برو بابا ، تو ترسویی ... از آنجایی که هیچ نیروی جلودار نیروی مثلا عشق نیست ، مسلما چندتا از عکس ها را داده بود بهش... !

مانا برای من کوه تناقض بود ... همان ترم اصرار کرد که بیا برویم مناطق جنگی یک هفته بیشتر طول نمی کشد ... من هم گفتم برو بابا من به این چیزها اعتقادی ندارم ... اصلا داشت دعوا میشد، که فاطمه امد گفت من میام ... 

خلاصه این ها رفتن مناطق جنگی ... اون یک هفته با زینب و بچه های کلاس شرح ، دفتر اول مثنوی رو تموم کردیم، من البته در همان دفتر اول ماندم ... اینها برگشتن ، یک فیلمی هم با برگشتن اینها داشتیم ... توی نایلون فریزر خاک ریخته بودند اورده بودند با سریندهای سبز یا حسین ... یک هفته صبح به صبح نماز صبحشان قضا نشد با انضمام زیارت عاشورا ... از هفته بعدش همه چیز برگشت سرجایش ... یک بار هم که نوبت من رسیده بود اتاق را جارو بزنم رفتم خاکها را ریختم پای گلدان ... نایلونها سوراخ شده بودند و خاکشان می پاشید توی اتاق ... اصلا هم هیچ کسی غیاب خاک ها را حس نکرد ... 

بعدها آقای مجنون با هواپیما به شهر مانا رفته بود ... برای خواستگاری ... خوب از رفتارهای اولیه مانا مشخص بود که پدر و مادرش آدمهای مذهبی یا حداقل مذهبی نما هستن ... جواب منفی داده بودند ... حالا بماند که یکی ترک و یکی لر و یکی مسلمان و یکی سنی و یک عالمه از این حرفا ... دل این دوتا هم که هیچی ... یک بار هم مامانش زنگ زده بود به من که مواظبش باش !

مانا با چشم گریان ... لی لی و پارسا هم ... ترم پنج هم علی رغم اشکهای لی لی و مانا من و فاطمه اتاقمان را جدا کردیم .. از بس که اینها نصف شب پچ پچ می کردن نمیشد خوابید ... رفتیم خلاصه

گذشت ...  ما کارشناسی را تمام کردیم ... یک سال بعدش هم کمابیش با هم درتماس بودیم، اما من کاملا درک می کردم که مثل همیشه چیزی که بین ما نیست صمیمیتی است که مانا اصرار داشت هست و من تقریبا بود و نبودش  دیگر برایم مهم نبود ... جنس دغدغه های من خاص بود ( خط صاف همه اش میرفت کلاس شرح مثنوی و برمیگشت همین مانا کلی مسخره اش می کرد ... نه فکر کنید که من چیزی شدم ها ، نه ، الان هیچ کدوم ازماها هیچی نشده ، نتیجه این که خیلی خودتون رو خفه نکنید ) 

انقدر گذشت که نمی دانم چه شد که سه سال بعد مانا تماس گرفت که من عقد کردم ... من هم گفتم پس به لی لی تبریک بگم ... :) .. گفت نه پارسا مجرد ِ هنوز ... خشکم زد ... به طوری که نتوانستم بپرسم پس کی هست این بابا ؟... خودش گفت : سعید ... سعید برادر زن ِ برادر مانا بود ( فهمیدید که ؟!) 

اوه ... 

بعد مانا چندتا عکس فرستاد از یک مراسم ساده ... 

بعد مانا چندماه بعد تماس گرفت و کلی حرف زد که ما با هم خوشحالیم و همدیگر را دوست داریم و اینها ... 

بعد مانا چندماه بعدترش تماس گرفت که سعید دلش می خواهد حالا که دوران عقد طولانی شده ... همین طوری سانفرانسیسکو کند ( این را هرکی خواست بداند چیست برود از اسدالله میرزایِ داستان دائی جان ناپلئون بپرسد) 

بعد من یک دادی زدم که نه و .. (بقیه اش هم از تخیلتان استفاده کنید ) 

بعد چندماه بعدِ بعدش سمانه دوست مشترکمان تماس گرفت که خواب دیدم مانا طلاق گرفته ... 

بعد دقیقا در انتهای سال دوم عقدشان ، مانا تماس گرفت که من طلاق گرفتم ... برای این که ما تفاهم نداشتیم و بقیه در کار ما دخالت کرده اند و اینهایی که همه می گویند ... دستت هم درد نکند که ان روز گفتی بگو نه ( البته امروز ِ روز اینها دیگر رنگ باخته شده اند کمی ) ... پرسیدم الان تو خوبی؟ برادرت و زنش چطور؟ زندگیشان متاثر نشد؟ همه اش می خندید و با پرت و پلا سر حرف را جمع می کرد

سال سوم تماس گرفته بود با سمانه که برادر لی لی هم رفته دختر همسایه شان را گرفته ... 

سال چهارم مانا دکتری قبول شد ... اصولا مانا شاد بود همه اش بشکن میزد حتی وقتی خبر طلاقش را داد انگار داشت جوک تعریف می کرد ان طرف خط ... 

امروز بعد چهار سال که دیگر نه تماسی می گیرد نه پیامی جواب می دهد ... عکسایش را در فیس بوک دیدم ( با فیس بوک دوستم رفتم فضولی ... فیس بوک ندارم ... الان هم پشیمانم که رفتم دیدمش کاش ندیده بودمش  ) دلم یک جوری شده از اون ساعت که دیدمش ... نه این که تغییر خاصی اتفاق افتاده باشد ... من و شاید همه کسانی که اینجا را می خوانند احتمالا می فهمند که مانا یک قربانی بود ... همین ... له شده ام الان ... اینقدر له که یک کله اینها را نوشتم ... من علی رغم صمیمتی که فکر می کردم نیست ... ناراحتم ... مانا این اواخر می خواسته برود  خانه لی لی ... این یعنی فاجعه ... ترسیده ام ... واقعا ترسیده ام با این که می دانم هرکسی باید راه خودش را برود ... شاید هم مانا راست می گفت که تو ترسویی ... اما چرا باید همسر پارسا قربانی شود ... می ترسم

--------

+ متی تو چرا نیستی ... درس می خوانی ؟ خوبی؟ درستو بوخون دخترم 

+ زردآلو امام رضا چقدر مگر تو را طلبیده بود ؟ باور کن منم تو را می طلبم اما به گوشت نمی رسد که :دی


# روزهای تاریک


تقدیم به گربه های متی که هنوز برنگشتند :((


# روزهای تاریک


فکر کنم عاشق شدم ... پایان نامه رو دادم به صحاف ... بعد دو روز یادم اومده که تقدیر و تشکر و بسم الله ... اضافه نکردم بهش ... اره دیگه خودشِ ... عاشقی و مشنگی و دنگی ....بروید دعا کنید که شنبه صبح که زنگ میزنم به صحاف بگه که هنوز کار خاصی انجام ندادیم ... من شخصا از همین جا شیرینی براتون پخش می کنم ....بچه های مردم درس می خونن ، ما هم درس می خونیم ... والا ... برم خودم رو خفه کنم ... 


* یه روز از دست خودم دقمرگ میشم ... واقعا چرا فراموش کردم :( از خودم کلا ناامید ومنزجر شدم ... 

* توجیه ....


# روزهای تاریک