|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
شاید کمی دیر باشه اما برای من دیر نیست :)))
------
یه کتاب علمی تخیلی گرفته ام برای دوستم که دفاع داشت و تزش روی نظریه بازیهاست. کتابه تمش نظریه بازیهاست اما نقطه های اوجش برای من اونجایی بود که با دیالوگ ختم میشد و صلح برقرار میشد.
دو جلد ازش گرفتم و طبیعتا یکی رو که دادم به این دوست، اون یکی هم سه روزه تمومش کردم و از این بابت باید کمی به خودم افتخار کنم یا بترسم؟! چون دوتا کتاب اسیموف علی رغم میلم به افکارش و نبوغش منو نبرد اما این یکی که مال اسیموف نیستم منو برد ! ولی مساله اینه که نکته ها رو بکشی ازشون بیرون. حالا هرکی نوشته باشه مهم نیست
------------
خب الان وسط جمعه است و بقیه روز رو باید به چی بگذرونم؟!
به نوشتن
نوشتن که خون ریزی مغزیست و روشنی قلبهاست اما چون نمی تونم بنویسم به هیچ کاری نکردن باید بگذرونم فکر کنم
---
چیزی که جدیدا آزارم میده : کندی
کندی است
کندی به ضمه کاف
کندی ارتباط. کندی کلام . کندی انتقال
حال بهم زن شده این کندی بعلاوه کندی مغز خودم در پردازش همه چی. فکر کنم دارم پیر میشم و باید کم کم برم کفن سفارش بدم. ولی خب ترجیح میدم که به جای مورچه ها ماهی ها و جانوران دریایی بخورنم پس کفن هم نمیخواد
-----
نمیشه بدون اینکه حرف بزنیم و سر و صدا کنیم کلمه ها بینمون جریان پیدا می کردن؟ یعنی یه طوری شبیه فرمان تایپ کردن که از مغز می رسه به دست. یعنی یه طوری یکی شدن آدمها ... به خدا صلح برقرار میشد. در کسری از ثانیه ... به خوداااا
---
حس غریبگی میکنم توی هرجایی که هستم. حتی با خودمم که تنهام غریبه ام ... به خدا ... :()))))