|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
.....
کلی اتفاق افتاده توی همین دو روزی که گذشت و اتفاقات پنج روز پیشترش را انگار باد برد، طوفان این اخر هفته...
عنوان این نوشته خیلی طولانیه. و دوست دارم در مورد همه شان بنویسم. اما الان یک رخوتی توی وجودم هست که نمیدانم ریشه اش به کجا وصله ... برم قطع کنم این ریشه رو ...
اگه برنگشتم ننوشتم فقط چندتا توصیه:
اگر گذر گشت ارشاد به شما افتاد تنها توصیه اینه که سوار نشید. به هیچ وجه ... فرار کنید اما سوار نشین...
بعد اگر سوار شدید یک نفر باید برای شما مانتو بیاورد. چادر حساب نیست خانما
بعد هم اگر دلتان سنگین شد یا شکست بروید با بهترینهای زندگی پیتزا بخورید ما امریکایی خوردیم. چسبید.
این فیلم Captain Fantastic را هم ببینید. من از 100 میدم 70 نمره شو
و برم تو کار ریشه ها
.....
کلی اتفاق افتاده توی همین دو روزی که گذشت و اتفاقات پنج روز پیشترش را انگار باد برد، طوفان این اخر هفته...
عنوان این نوشته خیلی طولانیه. و دوست دارم در مورد همه شان بنویسم. اما الان یک رخوتی توی وجودم هست که نمیدانم ریشه اش به کجا وصله ... برم قطع کنم این ریشه رو ...
اگه برنگشتم ننوشتم فقط چندتا توصیه:
اگر گذر گشت ارشاد به شما افتاد تنها توصیه اینه که سوار نشید. به هیچ وجه ... فرار کنید اما سوار نشین...
بعد اگر سوار شدید یک نفر باید برای شما مانتو بیاورد. چادر حساب نیست خانما
بعد هم اگر دلتان سنگین شد یا شکست بروید با بهترینهای زندگی پیتزا بخورید ما امریکایی خوردیم. چسبید.
این فیلم Captain Fantastic را هم ببینید. من از 100 میدم 70 نمره شو
و برم تو کار ریشه ها
خودم رو کشوندم به رختخواب. به زور خواباندمش
یک وقت بین خواب و بیداری حس کردم یکی بالای سرم نشسته و دارد دست راستم را بین دستهایش مهربانانه می فشارد اما من وحشت کرده ام. خیلی وحشت کرده ام. نمی فهمیدم کی بود. چشمم باز بود اما خواب بودم. چند ثانیه(شاید کسری از ثانیه، زمان اینطور موقع ها قابل اندازه گیری نیست) طول کشید تا سنجش کنم که کجا هستم.
چشمم باز بود اما خواب بودم. می دیدم اینجا خوابیده ام اما نمی دانستم اینجا کجاست (یک کمی میدانستم انگار) و داشتم با نگاه کردن به اطراف براورد می کردم که قبل خواب چه کار میکردم و اینجا دقیقا کجاست.
ان مهربان انقدر دستم را فشار داد که درد گرفت دستم و خودم را بیدار کردم. دستم تا چند دقیقه بعدش درد داشت هنوز!
مهربانی در کار نبود و من در خانه بودم. رو به ساعت کردم. پنج و نیم بود
فقط نیم ساعت یعنی؟!
اه لعنت به این مهربانها که نیستند، وقتی هم میآیند بی نام و نشان می آیند و خلاصه که عزراییل شاید از اینها بهتر بیاید
-------------------------
خوابیدم باز
دوباره بین خواب و بیداری
این بار داشتم برای یک نفر ایمیل میزدم
اجیرتر که شدم دیدم برای هوشنگ مرادی کرمانی بوده
اما الان که دارم فکر میکنم باید این ایمیل می رسید به دست مصطفی رحماندوست.
اما متن ایمیل را کامل یادم هست، یک طور گلهمندی بود.
یک حسرتی که از بچگی به دلم مانده هنوز ...
یک داستانهایی نیمه کاره...
واقعیتش اینه که وقتی بچه بودم یک برنامه ای از رادیو پخش میشد که کتاب داستان کودک و نوجوان معرفی میکرد. و معرفی هم اینطور بود که چند خط از کتاب را می خواندن.
یک داستانی هم بود که یک دختری که پدرش فکر کنم سرایدار بود در زیرزمین یک خانه ای زندگی می کردند و دختر تنها توی خانه بود که نمی توانست در را باز کند که بیاید بیرون.
یک دختری هم ان بیرون یود
که این دو از طریق پنجره هم را یافته بودند
...
حتی توی خواب و نوشتن ایمیل، به مغزم فشار می اوردم که اسم یکی از اینها یادم بیاید. نیامد
الان فکر میکنم الدوز بود، یکیشان
---
خلاصه اینکه توی ایمیل داشتم می نوشتم که حسرت دانستن ادامه این داستان و داستانهای مشابه که از رادیو پخش میشد به دلم مانده اقای رحماندوست . حتی نوشتم که راستش توی دهات ما کتاب فروشی نیست، یعنی هست اما کتاب نمی فروشند، قلم وکاغذ و اینها می فروشند و ادم باید خودش داستان بنویسد اما من نوشتن نمی دانم.
----
بروم به بقیه جمعه ام بپردازم و میم آن دیگران را بخوانم.
اینجا ازش یادداشت می کنم اگر دوست داشتید
https://t.me/zendegi_ba_ketabha
------
چرا این خواب دوم را دیدم.... فکر کنم چون تولد کلوچه نزدیکه و داشتم به این فکر می کردم وقتی هم قد کلوچه بودم چهار عمه داشتم اما هیچ کدامشان برایم هی هی کتاب نمی آوردن. ولی یکیشان به عنوان مسن ترین خواننده فعال شهر معرفی شده بود همین چند سال پیشها. که اصلا مایه افتخار نیست، بیشتر مایه افتضاح هست.
راستش من خودم زمانی از روی ضعف به کتابها پناه می بردم. برای همین این عمه ام را بیشتر به خاطر حیاط خانه اش گنجههای اتاقهایش دوست دارم تا کتاب خوان بودنش که از روی ضعف است حس میکنم ... امیدوارم اینطور نباشد.
یک ضعف ژنتیکی که نمیدانم چرا بهش می چسبیم
البته من چندیست که ولش کرده ام
و یادم باشه رفتم دهات حیاط عمه و خاطراتش را بروم از نزدیک مرور کنم. مطمئنا عمه را هم به بغل میکشم!
+ نه. وقتی گفتم میدون گفتین باشه!
......یک قرن سکوت....
- راستش من مسافرکش نیستم. اصلا میدونین چرا من سوار کردم شما رو؟
+ نه (توی دلم لابد کرم داشتی)
- معتادم به سیگار چون، دوستمم نبود امروز، که بزنه پشت دستم
+ این روزا اکثر آدما به یه چی معتادن
- شمام به سیگار؟
+ نه. به کتاب
- چه اعتیاد سالمی
+ بستگی داره. از کجا دستور بگیری. مغز پاینت یا بالا. "نفس بستگی" سلامت رو تعیین میکنه. کتاب خوندن هم از مغز پایین بیاد دستورش، ناسالم میشه
- مغز پایین و بالا رو درک نمیکنم
+ رسیدیم میدون. اینجا من پیاده میشم. ممنون.
- کرایه نمیخوام. مسافر کش نیستم. سیگار کشم.
شاید کمی دیر باشه اما برای من دیر نیست :)))
------
یه کتاب علمی تخیلی گرفته ام برای دوستم که دفاع داشت و تزش روی نظریه بازیهاست. کتابه تمش نظریه بازیهاست اما نقطه های اوجش برای من اونجایی بود که با دیالوگ ختم میشد و صلح برقرار میشد.
دو جلد ازش گرفتم و طبیعتا یکی رو که دادم به این دوست، اون یکی هم سه روزه تمومش کردم و از این بابت باید کمی به خودم افتخار کنم یا بترسم؟! چون دوتا کتاب اسیموف علی رغم میلم به افکارش و نبوغش منو نبرد اما این یکی که مال اسیموف نیستم منو برد ! ولی مساله اینه که نکته ها رو بکشی ازشون بیرون. حالا هرکی نوشته باشه مهم نیست
------------
خب الان وسط جمعه است و بقیه روز رو باید به چی بگذرونم؟!
به نوشتن
نوشتن که خون ریزی مغزیست و روشنی قلبهاست اما چون نمی تونم بنویسم به هیچ کاری نکردن باید بگذرونم فکر کنم
---
چیزی که جدیدا آزارم میده : کندی
کندی است
کندی به ضمه کاف
کندی ارتباط. کندی کلام . کندی انتقال
حال بهم زن شده این کندی بعلاوه کندی مغز خودم در پردازش همه چی. فکر کنم دارم پیر میشم و باید کم کم برم کفن سفارش بدم. ولی خب ترجیح میدم که به جای مورچه ها ماهی ها و جانوران دریایی بخورنم پس کفن هم نمیخواد
-----
نمیشه بدون اینکه حرف بزنیم و سر و صدا کنیم کلمه ها بینمون جریان پیدا می کردن؟ یعنی یه طوری شبیه فرمان تایپ کردن که از مغز می رسه به دست. یعنی یه طوری یکی شدن آدمها ... به خدا صلح برقرار میشد. در کسری از ثانیه ... به خوداااا
---
حس غریبگی میکنم توی هرجایی که هستم. حتی با خودمم که تنهام غریبه ام ... به خدا ... :()))))