سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
اگر اهل مشاهده دقیق هستید با تور سفر نکنید.

بعد از پنج روز، حالا جایی ام که بهش میگم اتاقم. دور روز اخر بهترین روزهای این سفر بودن. وقتی شروع کردم به مشاهده دقیقتر. اگر بخوام نمره به امنیت جزیره بدم از صد، بالای پنجاه اما نه صد.

امنیت برای من یعنی ارامش . ارامشم از هر نظر بهم بخوره، احساس ناامنی می کنم. چه وقتی که حس می کنی فروشنده ای سرت رو کلاه میذاره، یا راننده ای وقتی می بینه تنها هستی، میزنه به کانال پرت و پلا گفتن. یا وقتی به اسم جنگ شادی مجریان برنامه به هر وسیله ای حتی توهین به مهمانها متوسل میشند تا مردم رو بخندون. یا وقتی که مجریان تورها از ناآگاهی مسافرا سوء استفاده می کنند.

اگر با مجبورید تور سفر کنید و اهل مشاهده دقیق و لذت بردن از سکوت و ارامش هم هستید، تمام وقتتون رو طبق برنامه اونها پیش نرید. بخشهایی از جزیره هستن که مسافرها بهشون پا نمیذارند چون ازشون مطلع نیستن - جاهایی که حتی ساکنین جزیره هم کمتر سر میزنند بهشون- و مجریان تورها هم طبق یه برنامه مشخصی پیش میرند چون زمان کمه خیلی فشرده عمل می کنند. مثلا توی ماشین نشستین از یه جا رد میشن میگن اینجا بهمان جاست، حتی پیاده نمیشید ببینید بهمان جا چی هست.

ما بدون تور رفتیم اما یه روزش رو با ون یکی از تورها همراه شدیم، و همون یه روز کافی بود که بفهمم برده تورها شدن کار درستی نیست، البته اگر فقط اهل مشاهده دقیق هستید. اما اگه مثل اون پسر بچه 15 ساله ای که ازش پرسیدم کجاها رو دیدی و چه بازی های جدید رو تجربه کردی، گفت ما فقط رفتیم پاساژ.شاید برای این عده با تور رفتن مزیت محسوب بشه، چون حداقل از کنار مناطق دیدنی ولو دو دقیقه هم گذر کردن شاید ارزشش رو داشته باشه. یا یک خانواده که بعد دیدن قنات خیلی ناراحت بودن از اینکه هزینه کرده بودن.

 

این تاولها سوغات دو روز اخر سفرند. سه ساعت پیاده روی و یک ساعت گم شدن اطراف شهر حریره و دور جزیره را کامل طی کردن با دوچرخه. جایی که درش گم شدم یک جنگل سبز بود که روی نقشه اسم نداشت اما اطرافشو یک خیابان به اسم درخت سبز احاطه کرده بود. سکوت مطلق و گاهی صدای چند نوع پرنده که اسم هیچ کدومشون رو نمیدونستم و قبلا ندیده بودمشون. دمای هوا 34 درجه و به شدت شرجی.


# سفرنامه کیش

شاید باید کمتر از یه سال طول می کشید تا این دیوار خوردگی اتفاق بیفته.

دوهفته پیش یکی توی جلسه بهم گفت خیلی ساده ای و من اصلا تو رو به عنوان همکار قبول نمی کنم. بیشتر سعی کردم گوش بدم بهش. بعد کنار دستیش گفت اما اسم این سادگی نیست. و از اونجا که کودک درونم شروع کرده بود به وراجی، تقریبا یه بخشهایی از حرفاشون رو نشنیدم. 

ولی بی راه هم نبود. ساده بودن رو الان اینطوری معنی می کنم: همه اش فکر می کردم اگه کارم رو به بهترین صورت ممکن تحویل بدم کافیه. ولی دنیای کار با این یکی به تنهایی رشد نمی کنه. اینبار شبیه شیرجه زدن توی دو متری بود. محکم  میرفتم سرم می خورد کف استخر، اروم میرفتم شیرجه ام خراب میشد، سطح برخورد بدنم با آب بالا میرفت دردم میگیرفت. چهار متری نبود که طبق اموزه های قبلیم شیرجه رو بزنم 

یه عمر توی کله ام کردم که بهترینت رو باید رو کنی.بهترین حالت انجام دادن کار، خیلی هم خوبه ولی تضمین نمی کنه که موفق بشی. مساله اینه که رابطه ها مهم هستن، بقیه باید متوجه بشند که تو چه توقعی داری، قابلیتهات چیا هستن و چه کسی هستی. فکر می کردم اینو ادمهای اطرافم خودشون متوجه میشند. اما نه...  این دومیه رو ظاهرا نتونستم خوب بازی کنم.

 


# خودنویسی

سکشن اول . امروز خبر قبولی دخترم اومد 

جایی که دوست داشت قبول شد. حالا دخترم برمیگرده خونه. خیلی خوبه ادم یه دختر داشته باشه 15 سال از خودش کوچکتر باشه. 

هما دختری که بهم حس مادری داد وقتی که فکر می کردم وقتی بخوایی مادر بشی حتما باید پروسه ازدواج تا بچه دار شدن رو طی کنی و لاغیر، یه موجودی اومد گاه و بی گاه اشتباهی بهم میگفت مامان. منم ذوق مرگ میشدم. حالا دختری که دوازده سال پیش شبها باهاش توی بالکن می خوابیدم و براش قصه می گفتم داره میاد که توی یه اجتماع بزرگ تر غرق بشه. همون دختری که وقتی شهاب سنگ رد شد بهش گفتم یه ارزو کن. گفت : ارزو ... و من مبهوت بچگی شدم

اوهوم..  خوشحالم و امید دارم که روزهای اتی زندگی پر از تلاش در جهت خودشکوفاییش باشه. 

خوش اومدی به موتور خونه عالم دخترم 

------------------------------------------------------------------------------------------

سکشن دوم : در تاریخ زندگی اجتماعیم، امروز دومین باری بود که شوک بهم وارد میشد. اولین بار وقتی بود که برای بچه ها به صورت کاملا خودجوشانه شروع کردم به راهنمایی برای انتخاب رشته دانشگاهی. هر روز چله گرما می رفتم مدرسه، برای بچه هایی که تازه نتیجه کنکورشون اومده بود سعی می کردم روشن کنم چه کنند. هیچ وقت معتقد نبودم ادمی برای رضای خدا کاری میکنه. همیشه پای خود درمیان هست. اون زمان برای من هم جنبه یادگیری داشت. مجبور بودم در مورد رشته ها، اینده شغلی و ... مطالعه کنم که تهش به نفع اینده خودم بود. یک روز یک ادم مریضی بهم گفت، صرفا میایی اینجا که خوش باشید با دختر و پسرای دیگه. .. هیچی نگفتم ناراحت شدم فقط. تابستان هم تمام شد و تابستان بعدیش هم که ان ادم نبود. انجمن هم سر پا بود اما بعدترش دیگه من توی شهر نبودم و انجمن همچنان هست.

امروز دومین بار توی دانشگاه همین اتفاق تکرار شد. از طرف یک ادمی که نمیدانم کیست. نمیدانم مریض است یا نه . هیچی نمیدانم. فقط صاف برگشت توی صورتم گفت که ادمهای اینجا صرفا یه عده دختر پسر هستن امده اند دور هم خوش باشند! 

الان دارم به میزهای دور و برم نگاه می کنم. اینجا دختری که نمی بینم از روز اولم که امدم خبری از هیچ دختری اینجا نبوده... پسر اما هست تا دلت بخواد... 

ناراحت بشم؟

سکوت کنم ؟

دفاع کنم از جو اینجا؟

فعلا دو نقطه خط صاف. 

اصلا بگیرم بزنمش دلم خنک بشه؟

گزینه اخر ته ته اینه که ادمی نفهمیده باشه باید با مردمان دور و برش چه بکنه. ته بچگی ست. ته نابالغ گری. 

چرا قضاوت می کنیم سریع؟ مگر ما چقدر از نیت مردم خبر داریم. نکنید. زشته...

مستاصل ام فعلا ...

 

 


# خاطراتی با دیگران, دختری که من دختر خاله اش باشم

یه زمانی برام مهم بود کجا باشم. الان اصلا برام مهم نیست کجا باشم. مهمتر شده که هرجا باشم مفید باشم، حداقل برای خودم. 

مثلا یه کارتن خواب مفید بیشتر به جامعه اش خدمت میکنه تا یه رئیس جمهور نامفید

برای اثباتش میشه، event detection کرد از عملکردشون در بلند مدت بعد دید کجاها گند زدن 

حتی یه کارتن خواب نامفید باشی خیلی بهتره تا رئیس جممهور نامفید....


# خودنویسی

سکشن اول: اصلا درک نمی کنم که چی میشه که یکی میاد فله ای پستهات رو لایک میکنه . اینم درک نمی کنم که چرا هر سوالی به ذهنش می رسه می پرسه. و ذره ای شک به ذهنش راه نمیده که گاهی هر سوالی رو بهتره نپرسید. بدتر از اون نمی فهمم چرا انتظار هست که پاسخ بدی. 

این همه انتظار از کجای مغز میاد بیرون؟ 

----------------------------------------------------------------------------------

سکشن دوم: دیرو زبا متی نشسته بودیم در جمال زاده. نشسته بودیم دو نفری و هیچ صدایی نمیومد جز صدای کولر. هی حرف زدیم. 

هی حرف زدیم تهش متی بهم گفت فکر کنم ماها اتیستیک هستیم. از نوع خفیفش. 

بعد هم قرار شد که تز متی رو روی اتیسم ببندیم. 

این برای من یعنی هی حرف زدن. و کم پیش میاد که هی حرف بزنیم. بیشتر هی ادمها می خوان بگن عروسک من از مال تو خوشگل تره . داستان من از داستان تو جذاب تره. بیا باورش کن.


# خودنویسی

کاش میشد بدون حرف زدن همدیگه رو فهمید. 

مساله اینه که وقتی من میگم قرمز، اون یکی هم میگه اره قرمز. اما این قرمز کجا و ان قرمز گجا. 

بعد طرف میره یه قرمز میاره جلوی چشمت . بعد تو در حیرفت وافر از خودت می پرسی. این قرمزه الان؟ جواب میدی نهههههههه

بعد شک میکنی که تو قرمز رو قرمز نمی بینی یا طرف قرمز رو قرمز نمی بینه . و این گونه میشه که بحثها شروع میشه. 

اخرش من مغزمو وصل کنم به مغز اینایی که نمی فهممندم و دیگه انرژی برای حرف زدن رو صرف فکر کردن بکنم. خیلی راضی میشم از زندگی. 

تازه این فقط یه رنگ بود. حالا بگیر برو تو موارد انتزاعی. عملا بدبختی. به فنایی.... 

الان به فنام

 


# خاطراتی با دیگران

منم مثل تو کنکور دادم. اما 13 سال پیش. اون موقع همه می خواستن دکتر بشن. منم می خواستم داروساز بشم یا دکتر. بعدش اگه نشد معلم. کنکور دادیم. شش تا دوست فابریک بودیم، چی شدیم؟

رتبه ها: 3 منطقه سه. رفت پزشکی دانشگاه تهران. الان تخصص رادیولوژی میخونه

58 : پزشکی مشهد. از ایران رفت

300 پشت کنکور موند، سال بعدش پزشکی بیرجند. الانشون خبر ندارم 

600 مثل قبلی یه سال موند و سال بعدش پزشکی مشهد البته. الان تخصص مامایی

300 همون سال تربیت معلم. الان ارشد داره و تدریس می کنه در اموزش و پرورش

من 600. گفتن بمون نرو. اما نموندم نه از سر اینکه خیلی جسارت داشتم در رفتن و مطمئن بودم که می تونم موفق بشم توی مسیری که می خوام برم. کلا مسیر برام تاریک بود . چرا موندم؟ چون نمیدونستم اگه بمونم چی میشه؟ می ترسیدم بدتر بشه. اعتماد به نفسم کم بود اون موقع

بقیه کلاسمون همه بالای هزار بودن و الان ازشون خبر ندارم کلا چون همه بچه های روستا بودن. مدرسه مون شبانه روزی بود و شش نفر از بچه ها از شهر بودن. ناراحتم که ازشون خبر ندارم. سال قبل ما سه نفر مونده بودن با رتبه های 300 و 600 و بالاتر. سال بعدش یکیشون موفق شد پزشکی بیاره اما بقیه نه. و من می ترسیدم بمونم و بهتر نشه اوضاع رتبه ام. زدم تهران بیوتکنولوژی. 

اصلا پشیمون نیستم. داستان چیزی که الان من بهش میگم موفقیت از دید بقیه شاید موفقیت نباشه. شرحش مفصله که چی شدم الان . 

الان نمیدونم اوضاع کنکور چطوریه و قابلیتهای فردی خودت در چه وضعیه اما اینو میدونم که خیلی چیزها تغییر کرده. قبل این که این انتخاب رو می کنی اینو توجه کن که از زندگی اینده ات چه تصویری توی ذهنت ساختی؟ و برای رسیدن بهش ایا همین یک راه رو داری؟ اگه جوابت بله هست اوکی انتخابت درسته. اما اگه شک داری بهش به انتخابت هم شک کن چرا؟ چون یکسال خیلی زیاده. هرچند تو جوونی و فکر می کنی که مثلا اگه 70 سال عمر کنم یک سال در برابرش چیزی نیست اصلا. ولی وقتی بشی سی سال و به گذشته برگردی می بینی حتی یه روزشم مهمه که چطور بگذرونی. 

حواستو جمع کن که چی رو فدای چی می کنی. حق هم داری کاملا. تصور بچه های ما اینه که بهترین رشته های تجربی پزشکی و دارو و دندان هست و لاغیر. اما.... کاش میشد کمکت کرد :) 

"کتاب ای کاش وقتی بیست ساله بودم  می دانستم " رو بخون حتما قبل از این که هر تصمیمی بگیری. 

Image result for ‫ای کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم‬‎

 


یه بچه اومد بهم درس بده که چطور برده بهتری باشم. توی دلم بهش لبخند میزدم که من استاد تظاهر به برده خوب بودن هستم. اما باطنا رهبر مهربانی هستم که بعدتر خودت شیفته سیستم مهر میشی نه برده داری. به خدا این بچه ها خیلی گوگولی اند ادم دلش می خواد بغلشون کنه ببوستشون. فقط حیف که مغزشون خیلی بسته ست. دنیاشون کوچکه و ارتباطاتشون انقدر کمه که ادم شک میکنه اینا بزرگ شده شهر هستن. خانواده ها چه کار می کنند دقیقا؟ مدرسه ها از خانواده ها هم بدترند. از اون بدتر سیاستهای کلان هست که همه اش در جهت نگه داشتن ادمها پشت درهای بسته است. و همه پشت این درهای بسته  نشستن تا دنیا رو نجات بدن ... 

وقتی داشت حرف میزد یاد Welcome to the Machine پینک فلوید افتادم... 

 


# خاطراتی با دیگران

چند روز پیش اتفاقی یک اطلاعیه دیدم. و طبق دستور مغزم که شیفته یافتن الگوهاست فرتی فرم پر کردم و ثبت نام کردم 

نشسته بودم دعا می کردم که حتما بشود که من رو هم بپذیرند. 

امروز تصویر زیبای ذهنم از اینکه گوشهام رو سه روز سیراب خواهم کرد، ویران شد، وقتی دیدم عدد 5 را 6 دیده ام و فرم تکمیل کردنم از گل لگد کردن هم بی ارزش تر بود. اما از انجا که ول کن ماجرا نبودم تماس گرفتم که تو رو جون هرکی دوست دارین اسم منم رد کنید. گفتن نه . نمیشه . پر شده

حالا نوشتم براشون که اگه پول کامل رو بدم، سرپا بیاستم و پذیرایی هم نخوام چی؟

جواب ندادن. احتمالا با خودشون گفتن این دیگه کدوم مشنگیه. مشنگ نیستم اصلا، کاملا غمگینم الان . برای من از دست دادن این موضوع ها اشک دربیاره خب. بگو خب :(

بعضی وقتها از این میلی که بی پاسخ می مونه به شدت حالم بهم می خوره. سختیش به اینه که حالا باید بگردم منابع پیدا کنم و خودخوان پیش ببرمش. این یکی خیلی این روزها که دانشگاهم وقتم رو میگیره بیشتر اذیتم میکنه. حس بردگی بهم دست میده :( 

بزرگ شو، تغییر کن بچه جان


# غمین

کار کردن با یه رهبر راحت تر از کار کردن با یه مدیره برام، حتی رهبر بودن آسونتره از کار کردن با یه مدیره! 

 


# خودشناسی

نیمه های شب از بس خسته بودم خوابم نبرد.  همیشه وقتی زیادی خسته ام خوابم نمی بره و اکثرا همیشه خسته ام مگر این که در دهات باشم، چه آنجا که سیل زندگی جمعی تو را با خود خواهد برد چه بخواهی چه نخواهی. حداقل در دهات ما که این روح حاکم است فعلا

ترامبو را دیدم تا دمدمهای صبح و بالاخره بعد دو روز خوابیدم. دوماهی میشه که ترامبو روی دسکتاپه. و در صف دیده شدن. نه این که از این صف چیزی کم شده باشه، نه. صرفا فقط و فقط زیاد شدن. دوماه هر روز شبیه یک کارمند 9 صبح زدم بیرون، نه شب برگشتم. تنها تفاوتم با یک کارمند این بود که فکر می کردم دارم برای یک رویای مشترک می جنگم و هنوز هم ته مانده های چنین تصوری  در ذهنم باقیه و امیدوارم درست باشه. 

دوهفته پیش ظن و گمان این که رویای دیگری را نمی توان شخصی سازی و مشترک سازی کرد شروع به رشد کرد در مغزم کرد، مدام از خودم می پرسیدم مامان پپ چیزی می خواد که منم می خوام؟ سوالی که اولش شبیه یک تومور سرطانی، با سرعتی خارج تصور خودم رشد می کرد بدون جواب، یک طور خودآزاری شده بود انگار، در نهایت تلاشها و جنگیدنها برای تحقق رویای مشترک، تبدیل به یک جنگ داخلی شد. جنگهای داخلی همیشه بد نیستند. مثلا اگر جنگ داخلی از نوع "جنگ اول به از صلح اخر" باشد، با نگاهی خوشبینانه احتمالا به صلحی میل کند که ادمیان را به سمت تحقق رویاهای مشترک سوق بدهد. البته اگر پذیرفته باشیم که رویای مشترک معنادار است. 

آنچه که در ترامبو برعکس بود. صلح اخری رخ داد و یک سوال باقی گذاشت که "آیا اینهمه ارزشش را داشت؟"

شاید ارزشش فقط در کمک به بهبود نقصهای ذاتی آدمی باشد، البته اگر بشریت بپذیرد که چنین نقصهای همگانی و نقاط کور روانی وجود دارد، چه بسا که در غیر این صورت صلح اول و اخر و جنگ اول و آخر هیچ معنایی نخواهند داشت. و دالتون ترومبو با صدایی بلند این نقص رو فریاد زد و جواب سوال این میشود که با شرایط چنان حاکم بر روح زمانه و جامعه، بله ارزشش را داشت و همچنان دارد. 

جنگیدیم و من اسمش را میذارم جنگی از نوع جنگ اول و امید دارم رویایمان واقعا مشترک بشه و البته محقق.  روزی که بفهمیم بازیها باید از نوع برنده برنده باشند، انوقت دیگه قربانی نداریم. و برنده برنده حاکم بر روج جامعه میشه.

 

The blacklist was a time of evil...no one on either side who survived it came through untouched by evil...[Looking] back on this time...it will do no good to search for villains or heroes or saints or devils because there were none; there were only victims. Dalton Trumbo


# خودنویسی

اگه این یه بازیه، ما بازی کننده ایم یا مهره؟ اگه قانون دست به مهره حرکته در بینشون حاکم باشه، کدوم یکی از خدایان دست به مهره ام زده که چنین اشفته ام؟


# خودنویسی, سوال

باید برگردم به خودم.

به خود برگشتن وقتی کار راحتیه که خود قبلیت رو خودت ساخته بوده باشی و دوستش می داشتی. حالا از خودم می پرسم کدوم خودم رو بیشتر دوست دارم؟

یه خود جدید شاید  

 


# خودنویسی