|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
انتظار چه موجود عجیبیه. گاهی حالت رو می تونه تا سر حد مرگ بد کنه و گاهی می تونه مسرت بخش باشه.
انتظاری که دو ماه پیش کشیدم تا همایش شروع بشه، از نوع مسرت بخش بود... حالا انتظار اینکه باید صبر کنیم تا گزارشها کامل بشه و ببینیم چه کاری می تونیم باهاشون انجام بدیم حال من یکی را گرفته...
----
امروز به عشق متی ترشی مشهدی درست کردم. البته ما بهش نمیگیم ترشی مشهدی، فقط یه یزدی می تونه اینطوری اسم بذاره براش. ما بهش میگیم سالاد ترشی...
چقدر این عشق مقدسه. اینکه ادم برای دوستش بال بال بزنه. نه اینکه بی تاب باشه نه. مثلا متی گفته من ترشی دوست دارم و تو با دیدن گل کلم ها دلت براش پر بکشه که چرا ترشی براش درست نکنی؟
کاش این عشق رو به خیلی ها داشتم. و چقدر کم دارمش...
---
امروز شعرهای جدیدی خوندم خیلی زیبا بودن از بیژن جلالی. چقدر هنرمند آخه...
---
از صبح در حوالی اشپزخانه بودم. از شستن تا خرد کردن و مزه کردن و ریختن در شیشه ها و سرکه و گوجه و آب را جوشاندن و نمک زدن و فلفل و سیر را میزان کردن... این کارها عشق می خواد و متی این عشق رو به من داد. شکر.
---
حالا همه باید در انتظار بود تا برسند ترشی ها...
---
حیف این زندگی قشنگ که در ایران میگذره... چقدر این روزها سخت شده زندگی... حیف و صد حیف
دلم برای بچه ها تنگ شده، گزارش باید بنویسم و باید کار کنم، بعضی کارها را دوست ندرام فقط برای پولش انجام میدم. خدا رو شکر که بخشی از کارم رو از صمیم قلب دوست دارم.
---
با اینکه جمعه ست باید کتابی برای کارم بخونم. درباره در جهان بودگی!
اگر کار نبود و دستم خالی بود به دیدن دوست دیگری می رفتم، دلتنگش هستم. و شاید حتی به دیدن بچه ها
دلم برای صدای زیر پریا یک ذره شده. برای پشت سر هم خاله گفتنش و شیرین زبانی هاش.
دلم برای باغ هزار برابر همه تنگ شده...
---
اگر دست و دلم می رفت برای یک هفته غذا می پختم. ولی شکم انقدر ارزش نداره به نظرم. به همان انواع تخم مرغ بسنده می کنم :)
امیدوارم هیچ کس به خاطر این عنوان به اینجا نیاد... اگر آمد برود صدانت و آنجا دانلود کند صوتش را.
صبح خواب می دیدم مامان به شدت از عمو عصبانی بود. من را هم قاطی ماجرا کرده بود. علتش؟ اگر فکر کنم یادم میاد ولی حوصله نگاه کردن به خوابهام رو دیگه ندارم.
چشمم را که باز کردم نه بود، واتس اپ را چک کردم که اوه اوه انگار قراره که مهمان داشته باشم، مهمانهای ناخوانده!... ای خدا.
قدم زدن در باغ گیاه شناسی به فنا رفت. افتادم به جان خانه، صدای کاوه بهبهانی را پلی کردم. نمیدانم چرا داد میزند، خوبیش اینه که میشه صداش رو کم کرد. خوب شد توی کلاسش نبودم، کر میشدم با این گوشهای حساسم. از گوش شانس نیاوردم یک مساله ژنتیکی است. نوشتن ازش یک کتاب می خواد. این بهبانی هم هی از موضوع اصلی پرت میشه، اگرچه پیرامون همون موضوع ادامه میده، به نظرم دلیلش اینه که وقتی ادمها حرف های زیادی دارند که بزنن، گاهی به هم ریخته بیانشون میکنند.
کاوه بهبانی اگر بداند در چه حالی گوش میدادمش، احتمالا فحشم بده، توی دستشویی در حین ریختن دامستوس در حمام در حال سابیدن کاشی ها و ... حین کشیدن جارو برقی... از نیچه حرف میزند، هنوز هم. خانه برق افتاده اما دلم غبار گرفت که نشد برم لای درختها راه برم. خوش بین باشم میگم در عوضش شنیدم که وای اگر حقیقت زن بود چی داشت میگفت، فهمیدم؟ نمیدانم.
اما یک شعر! آمد به ذهنم. توی مخزن نوشته های بیهوده ثبتش کردم. بیشتر خودگویی بود. کاش زودتر بشکنم و حقیقت را ببینم... شاید نباید تقلا کنم. و فقط باید نگاه کنم.
هنوز بهبانی حرف میزنه و من هنوز نفهمیدم که اگر حقیقت زن بود یعنی چی... برم بقیه اش را گوش بدم شاید چیزی دستگیرم شد.
صبح گوشت و یک پیاز را گذاشتم توی قابلمه به حال خودشان بپزند، دلم گیاه خواری می خواد ولی دکتر فعلا منعش کرده. بعد هم یکی از کتابهای کارتن جدید رو شروع کردم. در واقع سه تا:
- نفس
- پیاده روی و سکوت در زمانه هیاهو
- روح اسپینوزا
از اولی صد صفحه خواندم از دومی یادم نمیاد از سومی هم ورق زدم و خوشم آمد و کمی پیش رفتم. یک بخشی را از اولی استوری گذاشتم. کتاب خوبی است در ستایش تنفس.
دومی یادم انداخت که چقدر دلتنگ سکوت باغ و پیاده روی لابه لای درختای پاییزی هستم. یک هو به سرم زد برم باغ گیاه شناسی، همون لحظه بلیط تخفیف دار گرفتم برای فردا! از این کارهایی که من هرگز نمی کردم قبلا و نیاز بود که یک قرن بهش فکر کنم قبلش!. فکر کردم متی رو صدا بزنم ولی بعد دیدم با میلم به سکوت همخوانی نداره. متی رو هفته دیگه می برم موزه، خودش هم خبر نداره، برای تولدشه.
گوشتها هم پخت لای نان گذاشتم و خوردم اما انگار گرسنگی ول نمی کرد، من ولی گرسنگی رو ول کردم، باران خوبی گرفت. خیلی خوب. با موهای خیس پنجره رو باز گذاشتم، مخزن بنفشه ها را پر کردم. و دراز کشیدم روی زمین، هوای خنک میآمد روی پوستم و لای موها، لباس گرم پوشیدم و چای با شکلات های نسبتا تلخ کنار دستم و کتاب نفس رو ادامه دادم. هوای خنک هم می آمد توی ریه هام، جان گرفتم.
با همه اینها یک بخش وجودم همیشه ونگ میزنه که تو کار مفیدی نمی کنی!!! یک روز این بخش وجودم را سلاخی میکنم.
امروز کار نکردم. پنج شنبه ها کار نمی کنم. کارهای شرکتها برای شنبه تا چهارشنبه کافیه. زیاد هم هست. من ادم کار کردن نیستم. کار را برای خریدن کتابها و کلاسها و بلیط هایی برای پیاده روی لای درختان انجام میدم. یک روزی یک راهی پیدا میکنم که همه اینها را بدون کار کردن انجام بدم. یا شاید بابت همینها پول دربیارم برای مخارج خانه و خلاص...
غروب تر که شد، دنبال یک سری مستند فلسفی گشتم، چیزهای زیادی هست اما زیرنویس های خوبی نداشتن، اکتفا کردم به نام یکی ولی بیشتر شبیه مستند های بیوگرافی بود تا فلسفی:
Stories We Tell
2012 ‧ Documentary ‧ 1h 49m
با این حال حسابی من رو به فکر فرو برد... خیلی زیاد.
...
هواکه تاریک تاریک شد، گرسنگی هم برگشت، با شیره انگوری که مامان و بابا توی باغ پختن، برای خودم کمی حلوا پختم.
و سیبهای باغ که هرچه صبر کردم نرم تر نشدند، اونها رو هم ریختم توی تابه و کمی آب رویشان تا نرم شدن، بعد هم کمی دارچین و عسل رویشان، برای تامین فیبر بدن! ...
امروز پیاده روی نکردم، فردا توی باغ گیاه شناسی حسابی جبران کنم، اگر منظره درختها اجازه بدن و سحرم نکنند که می کنند :)
فکر کنم برای فردا، یک فلاسک کوچک آب گرم قابل حمل و کمی آب خوردن هم باید ببرم. دفعه پیش هلاک شدیم از بی آبی، البته تابستان بود. ولی آنچه یک کافه کوچک دارد که وقتی ازش دوری تا بری بهش برسی بیشتر هلاک میشی، دفعه پیش هم جمعه بود و کافه اش یک صف طویل داشت که از خیرش میگذشتند بیشتر آدمها، احتمالا فردا هم همینطور باشه.
اوهوم: یک کاور برای جمع کردن برگهای رنگی که پای درختا ریخته، و فلاسک آب. گوشی هم روی حالت پرواز یا خاموش که وسوسه نشم عکس بگیرم. کاش بشه تجربه کنم آن سکوتی که توی باغ تجربه میکنم. وقتی تنهام و نهایش بابا هست که ته باغ رفته سراغ کاری و صدایی جز صدای سکوت باغ نیست...
برم سراغ آن کتاب سوم، روح اسپینوزا...
یک نمه باران زد، در حد لک کردن شیشه ها و زمین هم زود خشک شد. همین یک نمه هوا را تازه کرد. پنجره را باز کردم، باد گرفت، نزدیک بود یکی از گلدان های بنفشه افریقایی رو واژگون کنه. زود به دادش رسیدم، پنجره رو بستم، گلدان ها رو عقب کشیدم و دوباره پنجره رو باز کردم، سینی نهار رو گذاشتم روی زمین، یک وجب دورتر از آفتاب بعد از باران، نشستم به لقمه کردن املت. سیر شدم، بلند شدم و همین... زندگی امروز بود. با چند صفحه کتاب و خواب و کار پشت کامپیوتر و همزمان گوش دادن به صحبتهای برادران دباغ...
تقریبا حوصله کسی رو ندارم. خاله امد یک روز ماندم پیشش و رفت شمال. فکر می کردم خیلی دلتنگ بشم از رفتنش، نشدم. دخترش هم رفت مشهد.
سکوت این تنهایی رو دوست دارم. زمان هم انگار وقتی تنها هستی، مدل گذشتنش فرق میکنه گاهی کش میاد گاهی کم میاد. حضور آدمها انگار روی سرعت گذشتن زمان اثر میگذاره، عدم حضورشان هم. تجربه عجیبیه.
یک فیلم دیدم، زندگی من بدون من. و سراسر فیلم اشک ریختم! فیلم درام درباره خانمی که سه ماه بیشتر فرصت زندگی کردن ندارد، مادر است و دو دختر کوچک دارد، هنوز خودش هم کوچک است. سه ماه برای زندگی کافیه؟ فکر کنم بستگی به ادمش دارد. برای بعضی ها شاید وقت زیادی هم باشه احتمالا.
به هر حال توی کلاس کتابخوانی بچه ها یک بخش جدید گذاشتن، نوشتن برداشتها و دادن نظر به برداشتهای دیگران. یک چیزهایی نوشتم ولی بعید باشه که تونسته باشم نظرم رو برسانم. دلم میخواست تجربه نزدیک به مرگ داشتم شاید کمتر سخت گیر میشدم به خودم و زندگیم.
این مریضی هم انگار نتونست منو از خر شیطانی که سوارشم پایین بیاره. نمیدونم چرا. فقط یک بارش را یادمه، توی لابی بیمارستان نشسته بودم وقتی دکتر گفت این یک مرض لاعلاجه و ته دلم هم انکارش می کردم انگار ولی یک باری از روی دوشتم هم همزمان برداشته شده بود. بار ادم خاص و خفن شدن. ولی خیلی کم طول کشید، شاید یک نصف روز. بعدش هم هر بار رفتم دکترهای مختلف این تجربه برنگشت.
آدم ناشکری نیستم، شاکر هم نیستم، خیلی وقت شده که نه غمگین میشم زیاد، نه خوشحال. از ادمها هم توقع چندانی ندارم. شاید خودش یک تغییر خوب باشه. اما گاهی احساس توی خالی بودن می کنم و نامفید بودن. امیدوارم این اخری هم به زودی رخت بر ببنده، شاید هم نبده، شاید مرگ علاج باشه.
دوست دارم بدونم توی کله اسپینوزا چی میگذشته، هفتصد تومن خرج کردم تا الان، هنوز چیزی دستگیرم نشده، به خاطر همایش کلاسها رو نتوستم شروع کنم. هفته اول گذشت، کلاس اسپینوزا! یک جلسه رو مرور کردم دیشب، چیز خاصی نگفت. مدرس خیلی حواسش به خودشه انگار. وقتی ازش سوال میشه میگه حواسم پرت میشه اخر بپرسید، وقتی شروع به پاسخ میکنه، انقدر یک پاسخ رو کش میده که به بقیه سوالها نمی رسه. وقتی پاسخی رو شروع میکنه یک هو دیدی رفت توی فاز نصیحت! خوشم نمیاد و هی لعنت فرستادم به خودم که جان کندی پولت را ریختی به حلق این مردک که چی؟ مرده بودی خودت کتاب می خواندی. باز میگم شاید زوده برای قضاوت... یک ماهی فرصت بده!
زندگی میگذره و من در حال مرگم ولی ان تجربه که دلم میخواست اتفاق نیفتاد. همین روزها باید برم دنبال خانه بگردم و اسباب کشی و ... شاید بخش زیاد از کتابها را اهدا کردم یا فروختم. ببینم جیبم چی میگه :))
دلم برای وبلاگها تنگ شده، برای شایا و ... هرکی که با خواندنش جان می گرفتم. گاهی فکر میکنم بعضی ها توی اینستاگرام خیلی مصنوعی هستن؛ می خوان عالی باشند، کمتر خودشانند...