|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
خودم رو کشوندم به رختخواب. به زور خواباندمش
یک وقت بین خواب و بیداری حس کردم یکی بالای سرم نشسته و دارد دست راستم را بین دستهایش مهربانانه می فشارد اما من وحشت کرده ام. خیلی وحشت کرده ام. نمی فهمیدم کی بود. چشمم باز بود اما خواب بودم. چند ثانیه(شاید کسری از ثانیه، زمان اینطور موقع ها قابل اندازه گیری نیست) طول کشید تا سنجش کنم که کجا هستم.
چشمم باز بود اما خواب بودم. می دیدم اینجا خوابیده ام اما نمی دانستم اینجا کجاست (یک کمی میدانستم انگار) و داشتم با نگاه کردن به اطراف براورد می کردم که قبل خواب چه کار میکردم و اینجا دقیقا کجاست.
ان مهربان انقدر دستم را فشار داد که درد گرفت دستم و خودم را بیدار کردم. دستم تا چند دقیقه بعدش درد داشت هنوز!
مهربانی در کار نبود و من در خانه بودم. رو به ساعت کردم. پنج و نیم بود
فقط نیم ساعت یعنی؟!
اه لعنت به این مهربانها که نیستند، وقتی هم میآیند بی نام و نشان می آیند و خلاصه که عزراییل شاید از اینها بهتر بیاید
-------------------------
خوابیدم باز
دوباره بین خواب و بیداری
این بار داشتم برای یک نفر ایمیل میزدم
اجیرتر که شدم دیدم برای هوشنگ مرادی کرمانی بوده
اما الان که دارم فکر میکنم باید این ایمیل می رسید به دست مصطفی رحماندوست.
اما متن ایمیل را کامل یادم هست، یک طور گلهمندی بود.
یک حسرتی که از بچگی به دلم مانده هنوز ...
یک داستانهایی نیمه کاره...
واقعیتش اینه که وقتی بچه بودم یک برنامه ای از رادیو پخش میشد که کتاب داستان کودک و نوجوان معرفی میکرد. و معرفی هم اینطور بود که چند خط از کتاب را می خواندن.
یک داستانی هم بود که یک دختری که پدرش فکر کنم سرایدار بود در زیرزمین یک خانه ای زندگی می کردند و دختر تنها توی خانه بود که نمی توانست در را باز کند که بیاید بیرون.
یک دختری هم ان بیرون یود
که این دو از طریق پنجره هم را یافته بودند
...
حتی توی خواب و نوشتن ایمیل، به مغزم فشار می اوردم که اسم یکی از اینها یادم بیاید. نیامد
الان فکر میکنم الدوز بود، یکیشان
---
خلاصه اینکه توی ایمیل داشتم می نوشتم که حسرت دانستن ادامه این داستان و داستانهای مشابه که از رادیو پخش میشد به دلم مانده اقای رحماندوست . حتی نوشتم که راستش توی دهات ما کتاب فروشی نیست، یعنی هست اما کتاب نمی فروشند، قلم وکاغذ و اینها می فروشند و ادم باید خودش داستان بنویسد اما من نوشتن نمی دانم.
----
بروم به بقیه جمعه ام بپردازم و میم آن دیگران را بخوانم.
اینجا ازش یادداشت می کنم اگر دوست داشتید
https://t.me/zendegi_ba_ketabha
------
چرا این خواب دوم را دیدم.... فکر کنم چون تولد کلوچه نزدیکه و داشتم به این فکر می کردم وقتی هم قد کلوچه بودم چهار عمه داشتم اما هیچ کدامشان برایم هی هی کتاب نمی آوردن. ولی یکیشان به عنوان مسن ترین خواننده فعال شهر معرفی شده بود همین چند سال پیشها. که اصلا مایه افتخار نیست، بیشتر مایه افتضاح هست.
راستش من خودم زمانی از روی ضعف به کتابها پناه می بردم. برای همین این عمه ام را بیشتر به خاطر حیاط خانه اش گنجههای اتاقهایش دوست دارم تا کتاب خوان بودنش که از روی ضعف است حس میکنم ... امیدوارم اینطور نباشد.
یک ضعف ژنتیکی که نمیدانم چرا بهش می چسبیم
البته من چندیست که ولش کرده ام
و یادم باشه رفتم دهات حیاط عمه و خاطراتش را بروم از نزدیک مرور کنم. مطمئنا عمه را هم به بغل میکشم!