|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
به نظرم رسید نشه در قالب پاسخ به نظر جواب دادشون، طولانی هستن. اینجا می نویسم:
اینکه یالوم چی میگه خیلی جوابش بزرگه. یعنی به نظرم بهتره که بخونی نوشته هاشو. اما به طور کوتاه و خلاصه با توجه به چیزی که من ازش خوندم اینه که ادمی ترس داره و این ترس ممکنه یه منشا بیرونی داشته باشه که خب اون بیرون یه چی هست و می ترسی اما یه چیزهایی هستن که نیستن اما ازش می ترسی. تجربه نکردی اما می ترسی مثلا مرگ و نیستی
بعد میاد میگه که کلا اضطرابی که تجربه میکنی (برخلاف فروید که همه رو ربط میداد به نوع برخورد اطرفیان با کودک) برمیگرده به ترسی که از چهار چیز انسان داره: مرگ، معنا و پوچی، آزادی و انتخاب، مسئولیت
مثلا دچار پوچی میشی و مضطرب میشی و به جای اینکه برای خودت معنای زندگی درست کنی تا اضطرابت رفع شه میری سراغ یه روش دفاعی، مثلا میری میشی الکلی یا هرچی فکر کنی
یا در مورد مسئولیت به خصوص در انتخابهای اگزیستانسیال، مثلا ازدواج میکنی همسرت هم نرماله اما حالت بده باهاش بچه دار میشی اما حالت خوش نیست و این مدل انتخابهایی که گاهی این فکر بهت دست میده که برگشت پذیر نیستن و عمرت ب فنا رفته، ترسی در ادم ایجاد میکنه اما ما ب جای بررسی ریشه ترسها، میریم می چسبیم به یه چیز دیگه، مثلا گیر میدیدم به همسرمون که تو مشکل داری و باید از زندگیم بری بیرون...
و همینطور معنا مثلا کل معنای زندگیت رو از دست میدی و نمی دونی با این مساله چطوری کنار بیایی گند میزنی ب خودت.
توی یه فصل از کتاب هم راهکارهایی داده که بعضیاش بر اساس زندگی کسانی هست که این اضطرابها رو تجربه کردن یا در موردش زیاد نوشتن. مثلا تولستوی و نویسنده های بزرگ.
وقتی بی معنا شد زندگیت میخوای چه کار کنی؟ خیلی کوتاه بگم که میگه یا معنا رو خلق میکنی یا میری پی معنا میگردی. خلاصه سرگرم زندگی میشی.
خب یالوم خودش خداباور از نوع دینی نیست. وجودگراست و اتفاقا در مورد خداباوری و مزایاش هم حرف زده اما خودش میگه من راحتم که خداباور نباشم. و معنا و مسئولیت و ... زندگی رو خودم بسازم. اخیرا هم باهاش یه مصاحبه کردن چون داره با مرگ مبارزه میکنه روی تخت بیمارستانه. و خودش معتقده که زندگی نزیسته نداره و با این حال مرگ برای اونم ترس داره.
امیدوارم مفهوم گفته باشم. خیلی قشنگ تر میشد نوشت :(
بوبر هم یه یهودی بوده و اتفاقا زمانی برای این دین تبلیغ میکرده اما سر یه سری وقایع ساده به این نتیحه میرسه که ای بابا من این همه سال دیندار بودم اما دین ورز نبودم که. یعنی ادا بوده همه اش. و میشینه کلی می نویسه چندتا کتاب داره که در مورد زندگی و رابطه است.
و معتقده که ما به این دنیا اومدیم که ببینیم و دیده بشیم. و نظریه ای داره که انسان اینطور تعریف میشه در رابطه.
مثلا در تعریف انسان گفته شده که انسان به فرد است (فردیت غربی بیشتر منظورشه)، انسان به جمع است(اجتماع اون رو می سازه).
بوبر میگه انسان نه به فرد است نه به جمع باید یه چیز میانه باشه و اون در رابطه ایجاد میشه. در دیالوگ. و دوتا کتاب در مورد دیالوگ نوشته، دیالوگ نه به معنای گفتگو. دیالوگ رو تعریف میکنه و برای بخشهای مختلف زندگی میگه که چطور با دیالوگ زندگی میشه کرد.
اینجاش از خودم: از کسانی که فکر میکنم با دیالوگ داره زندگی میکنه کریستین بوبن هست. البته دیالوگش بیشتر با هستی هست تا با انسانها.
بوبر یه کتاب داره به اسم "من و تو" که اونجا به رابطه دیالوگی بین انسانها می پردازه و بعد بهش گیر میدن که این چیه نوشتی ما درکش نمیکنیم. میاد یه کتاب دیگه می نویسه به اسم بین انسان و انسان و اونجا میاد دیالوگ رو بسط میده به به رابطه انسان با کل هستی از جمله سایر انسانها و خدا و ...
امیدوارم اینم مفهوم گفته باشم
دیروز هم یه سخنرانی کاملا فیزیکی_فلسفه علمی بودم. برای من هیجان انگیز بود که یه سری فیزکدان به این نتیجه رسیده بودن که ما به این دنیا اومدیم که مشاهده گر باشیم !!!(البته مخالفانی هم داره) ... از فرط هیجان پرواز کردم سرم خورد به سقف اونجا :))) جمله اخر چرت و پرت است صرفا. هیجانم از این بابت بود که فلاسفه ای که فیزیک نمیدونند چندین سال پیش به این نتیجه رسیده بودن. چطوری؟ نمیدونم با شهود یا نمیدونم فکر یا هرچی که من تجربه اش نکردم اصلا