|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
فکر میکرد تصمیم میگیرد، اما کاری که میکرد این بود که از میان گزینه های نزدیکِ دم دست، گزینه های روی میز، یکی را برمیداشت...
فکر میکرد تصمیم میگیرد، اما کاری که میکرد این بود از میان گزینههایی که برایش در نظر گرفته شده بود یکی را به کمک دلیلهایی که برای راضی کردن خودش تراشیده بود، انتخاب میکرد.
فکر میکرد تصمیم میگیرد، اما کاری که میکرد این بود که تحت تاثیر دیگران گزینههایش را تغییر میداد و آن گزینه ای که مطلوب دیگران بود را انتخاب میکرد.
اما
آنچه نیاز داشت بی اعتمادی بود به گزینه ها و حدسهای اولیه، در دسترس و مطلوب دیگران،
آنچه نیاز داشت توانایی تجدید نظر بود و دوباره فکر کردن برای رسیدن به گزینه های سنجیده تر بود،
آنچه نیاز داشت همان چیزی بود که از نداشتنش در رنج بود؛ فکر کردن و تجدید نظر.