|
سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...
|
یه لحظه علی رضا از رو پای مامانش امد پایین و صد و هشتاد درجه تغییر جهت داد ... رو به مسافرا ... چشماش به طرز غیر منتظره ای کوچک بودند و مردمک چشماش به شدت تحرکت داشتن .. با یک رنگ سبز یشمی به شدت تیره ...
+ دیدن علی رضا ... تمام ذهنم رو معطوف به طبیعت کرد که چقدر می تونه بی رحم باشه ... یه کودک که بهترین روزهای زندگی دوران کودکیش می تونه باشه ... حالا نمی تونه رنگها و اشیاه رو بیینه ... چهره و نگاه مادر و پدرش ... داشتم فکر می کردم کلمات براش چه مفهومی می تونند داشته باشند ... مثلا من اینجا می نویسم " اسب" سریعا در ذهن شما یک اسب شکل می گیره ... بعد میگم قضاوت ... میگم عدالت ... مصداق اینا در دنیای واقعی در ذهن شما شکل می گیره ؟ در ذهن من که در مورد عدالت هیچ تصویر ذهنی ضبظ نشده ... دنیای آدمایی مثل علی رضا یک دنیای انتزاعی ... نمی دونم چقدر قشنگ ِ ... اما ندیدن فصل ها برای منی که دیدمشون حتما سخت تر هست تا کسی که از ابتدای خلقتش چشمهاش بسته بود و مدام باید حس شنوایی و لامسه اش رو قوی کن ِ ...
+ به مامان علی رضا که چقدر له شده تو این بی رحمی ... چقدر دلش می خواسته پسرش نگاه محبت آمیزش رو ببینه ... لبخندهاش ... تایید ها و تنبیه ها ... این که پسرش رو سعی می کرد رو به خودش روی پاش بنشونه و از هر ده تا کلمه ای که حرف میزد باهاش ... تقریبا پنج شش تاش این بود که با تاکید ازش می خواست که تکان نخور ... بشین ... وول نخور ... حتما نگاههای دیگران براش سخت و سنگین هست ... تحملش سخت ... حتما ... البته که کنار میان کم کم اما پروسه سختی ِ
+ یه آقایی نابینا ، توی کوچه برلن سفره می فروشه ... من چندبار ازش خرید کردم ... برام خیلی عجیب ِ که تمام اسکناس ها رو از هم تشخیص میده با سرانگشتاش ... اما نمیدونم قرمز ... آبی ...زرد و ... اینا چطور در ذهن این افراد تداعی میشن
+ در مورد موهای بلند و به شدت نامرتب علی رضا شاید زود قضاوت کردم ... شاید موهاش نذر طلا شده باشه ... وقتی شفا گرفت،هم وزن موهاش طلا میدن به فقرا .. یه همچین چیزی شاید ...
+++ دوتا پسر بچه سوار مینی بوس شدن ... از مدرسه برمیگشتن ... ده ساله شایدم 12 ... یکیشون به اون یکی گفت میایی بریم سیرابی بخوریم .. اون یکی گفت، دوست دارم بیام اما می دونی این باباهه ، بدجوری گدا شده این روزا ... قبلا روزی پنج تومن می داد ... الان روزی دو تومن میده ... بی پولم .. باشه هفته دیگه ...
+ شما 10 ساله بودین چقدر پول تو جیبی می گرفتین ؟ والا ما که مدرسه مون دوتا کوچه بالاتر بود ... حتی برای تاکسی هم دیگه نمیشد پول گرفت ... غیر ساندویچ نون پنیر و گــــــــــــــــــاهی گردو که از خونه می بردیم هم که از بوفه هیچی نمی خریدیم ... اصن ما خنگ شدیم از دست این پنیرا بوده ...
+ روزی پنج تومن :( ... خو اینا پولاشونو چی کار می کنن... ؟ میرن سیرابی می خوردن :دی
+ http://almatavakollll.blogfa.com/post/681
دیگه رسما ایستادن ... یه هو یکیشون گفت : میشه یه عکس از ما بگیرید اون سه تا پسرا که ازمون عکس گرفتن رسما تر زدن ...
---------------------------------
خوب این چه ادبیاتی ِ ... ؟
مودب تر تو رو خدا ...
+ خیلی کنجکاو شدم بدونم به نفر بعدی که میدن ازشون عکس بگیره ، در مورد عکاسی من چی میگن دقیقا
یه پراید و یه سمند، سرنشیناش همه پسر بودن ... صدایی که از باندا می پاشید بیرون بدجوری رو اعصاب بود، پیچش رو تا آخر پیچونده بودن ... یکی تو ضبط حسین حسین می کرد ... همزمان سرنشینای هر دوتا ماشین قلیون می کشیدن .