سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...

We grow accustomed to the Dark -
When light is put away -
As when the Neighbor holds the Lamp
To witness her Goodbye -

A Moment - We uncertain step
For newness of the night -
Then - fit our Vision to the Dark -
And meet the Road - erect -

And so of larger - Darknesses -
Those Evenings of the Brain -
When not a Moon disclose a sign -
Or Star - come out - within -

The Bravest - grope a little -
And sometimes hit a Tree
Directly in the Forehead -
But as they learn to see -

Either the Darkness alters -
Or something in the sight
Adjusts itself to Midnight -
And Life steps almost straight.
Emily Dickinson

--------------------------------

این شعرش رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم ... مفهموم قشنگی داره 

ترجمه اش :

 

به تیرگی خو می کنیم 

وقتی نور خاموش می شود 

هم چون زمانی که همسایه فانوس برمیگرد 

تا بدرودش را نظاره گر باشد .

...

لحظه ای به تردید گام برمیداریم 

چرا که تازه شب شده است 

آنگاه دیده به تیرگی وفق میدهیم 

و استوار به راه می افتیم 

...

چنین است که در تیرگی ها بزرگتر 

آن شامگاهان ذهن 

وقتی که نه ماه نشانه ای عیان می کند 

نه ستاره ای برفراز میشود از درون

...

دلیران انکی کورمال می روند 

و گاه یک راست با پیشانی 

برمی خورند به درختی

اما همین که دیدن یاد می گیرند

تیرگی از میان می رود 

یا چیزی در بینای 

با نیمه شب سازگار می شود 

و زندگی تقریبا یکراست گام برمی دارد 

-----------------------------------------

 توضیحات اضافه : اینجا و  اینجا 

نظر ادمای مختلف در شرح این شعره متفاوت و جالبه .. هرکسی از تاریکی برداشت خاص خودش رو داشته 


# امیلی دیکنسون