سکوتی سرخوشانه از سر آگاهی ام آرزوست ...

با هر تولدی 

در هر دلی

یک خارپشت یا یک پرنده هم، متولد می شود

... 

زمان می گذرد 

برفهای کودکی آب میشوند 

 کودکیِ خارپشت ها و پرنده ها نیز

خار پشت ها به اقتضای طبیعتشان خارهاشان جوانه می زند و رشد می کند 

و

 پرنده ها بال هاشان 

خارها از درون سینه ادمی را می خلند، از بیرون چهره را عبوس می کنند 

پرنده ها  ... بال در می اورند ... آرام ... آرام ... یک روز به پرواز در می آیند ... 

روزی که آدمی بی دل شود ... 

----

+ دل نیست که باغ وحش اصلا :دی

+ سوالی که پیش میاد این که دست چه کسی حیوانات را در سینه آدمی می کارد ؟



# حرفایی که برچسب ندارد


از ری را 


* عطار 


# حرفایی که برچسب ندارد


من در درسته درون گراها جا می گیرم ... 

حس می کنم این وبلاگ با خودم در تناقض ِ .... در دسته برونگراهاست انگار

دیدین یه آدمی برون گرا توی جمع باشه که آدمای اون جمع قبلا هم باهاش ارتباط داشتن ... بعد ساکت نشسته باشه ، هی همه می پرسن چی شده ؟ ناراحتی ؟ چی کم حرف شدی و اینا ... 

خوب الان یه روز به روز نکنم هی میان می پرسن چی شده ؟

هیچی بابا وبلاگ رفته تو مودِ درونگراش 

اصن یه دوشخصیتی حرفه ای ِ که نگو :) 

-------------------------------

رفتم توی کتاب فروشی ... اسم پزشک زاد رو که اوردم ... فروشنده یه نگاه شیطنت آمیزی تو چشماش اومد، که اصلا قشنگ نبود ... دلم خواست برگردم ... 

من فقط پرسیده بودم که از کتابهاشون چی رو دارید ... ایشون هم گفتن ما اینجا " حافظ ناشنیده حال " رو داریم ... بعد نزدیک تر اومد گفت اون کتابای دیگه اش رو هم اگه میخوایید بگم از انبار بیارن ... تا بیام دهنم رو باز کنم ... گفت که دائی جان و ماشالله خان رو هم دارم ... علی رغم میل باطنیم ، که نمی خواستم این دوتای آخر رو بخرم ، به خاطر حرفای خود آقای پزشک زاد در باب این که بازار کتاب ایران چه کارها کرده در زمینه کتاباش،  اما دلم نیومد D:  

تا این از انبار کتابها برسند ... دوتا خانم اومدن توی مغازه ... یکیشون کتاب رمان خارجی میخواست ... آقای جوانی راهنماییشون می کرد ... اون آقای مسن تر هم که من رو راهنمایی کرد از انبار برگشت ... اصلا متوجه طرز ایستادنش نشدم اما وقتی خانم ها رفتن بیرون ، دوتا کتاب رو که توی دستاش بودن و پشتش قایم کرده بود گرفت رو به روی من ... اون لحظه بود که رسما حس بد خرید از بازار سیاه بهم دست داد ... :( 

+ شایا اول که کتاب رو دیدم ... تو اومدی تو ذهنم ... بعد چهره دلنشین ایرج پزشک زاد که تو مصاحبه اش از انتشار غیرقانونی کتابهاش می نالید ... .. 

--------------------------

اینم ببینید


# حرفایی که برچسب ندارد

اگه ده بهمن زنده باشم و تهران باشم و کاری نداشته باشم ... از صبح زود تا آخر شب میرم سینما ... 

+ ده بهمن سینماهای سطح شهر رایگان 

+ درسته که خدا پول نمیده به طور غیر مستقیم اما گاهی به طور غیر مستقیم یه کارایی می کنه 

+ پول خدا صدا نداره :دی


# حرفایی که برچسب ندارد

تو صفحه تشکرام بودند رو نوشتم بودنند ... 

تیغ و لاک غلط گیر و اینا قدیما استفاده می کردیم !

دیگه الان حرفی ندارم 


# حرفایی که برچسب ندارد

صحاف کند بود ِ کارش ... کلا کاری نکرده :) 

خوشحال و شاد و خندانیم ... 


# حرفایی که برچسب ندارد

ری را .. 

پاشو بریم رستوران Kazatsky Stan ، یه میز کنار این پنجره انتخاب کنیم ...  



# حرفایی که برچسب ندارد


مانند برف آمد دلم، هر لحظه می کاهد دلم

آن جا همی‌خواهد دلم، زیرا که من آن جاییم 

 مولانا 

برای من زمستانی که از شیر گرفتندش فراموش ناشدنیست .. هنوز در تلفظ "شین " نقطه ها را دریغ می کرد ... مهمان سفره شان بودیم  _ مهمانی هایی که به خوردن گره می خورند چندان پایدار نیستند با مرگ سفره تمام می شوند _  از آغوش خانواده ما پایین نرفت ، اشکها روی پهنای صورتش رژه می رفتند، چشمانش غرق التماس که من هم میام با سُما ... مامانش هم اصرار که نه .. امشب اولین شبی که از شیر گرفتمش ... اذیت می کنه ... اما آغوش خاله ها و دخترخاله ها، اغلب بوی مادر را برای آدمی تداعی می کند... با یک جمله شکسته بسته قائله را تمام کرد ... من اذت نمی کنم که ، سیسه می خودم ... 

همای شیرین ما آمد ... بلاخره بعد از شنیدن ده قصه من درآوردی از پیشی که مریض شد و دکتر نرفت و هاپویی که مسواک نزد و کرم دندانش را خورد گرفته تا قصه مرگ سهراب به دست پدر ،  از مقاومت در برابر خواب دست کشید ... 

 صبح  روز یعد، مثل همه صبح هایی که انگار فقط با باز شدن چشمان مادرم  حق ورود به خانۀ مار را دارند ، از راه رسید ...

 بچه ها بس دیگه اه چقدر می خوابید ... هما هم مثل مادرم .. مثل همه گنجشک های سحر خیز بود ... لمس  چشمان خواب آلوده ام با سرانگشتان لطیفِ  کودکانه اش، خواب را از من گرفت ...

 آخی با انگشتهای کوچکش پلکهام رو باز می کرد :))  پاسو مامانت گفت بس 

محکم به آغوشم کشیدمش ... گنجشکک شیرین ... هما به بغل رختخواب رو ترک کردم ... 

+ صدای مادرم خبر اورد که خبری در راه بوده ... برف میادا 

پرده رو کنار زدیم ... گفتم هما ببین ... یه سکوت کوتاه کوتاه ... هما اولین برف زندگیش رو پشت شیشه پنجره می دید ... صدای کودکانه اش که با تن زیر و جیغ مانند، فضا را پر می کرد: ئه چگددددر سیـــــــــــــــــــــــــــــر


* امروز پرده رو که کنار کشیدم کلی برف اون پشت ادم رو صدا می زد ... روایت داریم که نمیشه توی یه روز برفی تو خونه نشت .. حرام است ... 

+ سال نو مبارک شایا :* 



# حرفایی که برچسب ندارد

آدمها از منظر گذران روزهای جمعه شان به دو دسته تقسیم می شوند ؛ آنهایی که خانه را به طبیعت ترجیح می دهند و آنها که طبیعت را به خانه ... *

این که آدم یک روز جمعه را در خانه اش سفر کند یک رویداد خیلی خیلی معمولیست ... انقدر معمولی که حتی رویداد هم نباید تلقی شود ولی این که  آلودکی هوا، آدمی را که غالبا اکثر جمعه ها را در دل طبیعت روز را به شب گره میزده را مجبور به خانه نشینی کند ، اصولا نباید یک رویداد معولی تلقی شود ... 

آدمی می ترسد که این یکی هم آنقدر معمولی شود که حس زندانی شدن را از آدم بگیرد ... معمولی شدن شبیه گزیده شدن به نیش پشه ، به هنگام خواب است ... بیدار که شویم تازه می فهمیم چه بلایی سرمان آمده است، تازه اگر که بخت یار باشد که مثلا پشه آلوده به مالاریا نباشد ...

عضو فراکسیون محیط زیست مجلس با بیان اینکه هم‌اکنون فقط دو پالایشگاه به طور کامل بنزین یورو 4 تولید می‌کند، گفت: موج جدید سرطان و بسیاری از مرگ و میرها در کشور ناشی از آلودگی هوا است.

فکر کنم که دیگر باید کم کم دماغهایمان یاد بگیرند که چطور هوا را فیلتر کنند بفرستند توی ریه هامان....این بدن برای مبارزه با حیوانات وحشی ساخته شده بودا .. بیچاره چه گناهی کرده که باید با این عوامل سرطانی ِ یواشکی مبارزه کند ... اصلا عقلش که به اینجا ها قد نمی دهد ... 

اون موقع ها که شما یادتون نمیاد ، یک یوز ایرانی ( که الان که اسمش می آید باید یک فاتحه هم نثار روانش کنیم)  وقتی به ادمی نزدیک میشد .. ادمی یک دماغ داشت که بو مکشیدش .. یک زبان داشت که مزه اش را هم از هوا می گرفت .. چشمم هم تیزبین تر از این بود که فوق فوقش نیم دایرۀ نیم متری رو به رویش را فقط ببیند ... اصلا پشت سرش هم چشم داشت ... همین ها بود که دست به دست هم می داد تا یک عالمه آدرنالین پاشیده شود به اندامهایش .. تا مبارزه کند ... فرار کند ... حالا چی ؟ هیچی ... اصلا عقلش کار می کند که این یکی خطرش از یوز هم بالاتر است ؟ 

این روزها رسانه جای آن هوشیاری را باید بگیرد ... تازه بعد هم که فهماند که اوهیی ادمی تو در خطری .. ادمی چه می تواند بکند مثلا ؟ 

جز این نیست که چند لعن و نفرین به بانیان امر بفرستد و جمعه را در اتاقش شب کند ؟ **

--------

+ جمعه خوش بگذره :) 

* دسته های دیگه ای هم هستنا ... مثلا اینایی که خونه این و اون پلاس میشن D: 

** البته الان اگه پاسکال بود میگفت که مشکل از خودت ِ 


# حرفایی که برچسب ندارد


اگر از جلسه مصاحبه پرسیده باشید : 

خوب مگر مغز خر خورده اند که یک بچه دبستانی را به یک عدد خانم خوش تیپ ِ لاک قرمزی ِ مو شرابی با ده سال سابقۀ کار ترجیح دهند ؟! ... نچ 

+ از کنار آنچه در جلسۀ مصاحبه گذشت ، سوت زنان رد می شویم البته اگر کسی خواست مشاوره بگیرد در این باب ... چاکرش هم هستیم، اما باید بداند که همانا زندگی خرج دارد . 

+ البته هنوز رسما اعلام ردی، نکردند ...و نتایج متعاقبا اعلام خواهد شد ... 

+ عامو شرکتشون خیلی پولدار بود ... از لوسترا و مبلمان و در و دیوارش کاملا معلوم بود که از خون دل من و اشک دیده شما بنا شده بود ... 

+ البته با اون همه دبدبه و کبکبه شان ، خنگ ترین دربان دنیا رو داشتن ... که مترش کاملا خراب بود :((( در جواب این سوال که تا اولین ایستگاه مترو چقدر راه هست فرمودند 300 -400 متر ... چشمتان روز بد نبیند .... 2 کیلومتر ناقابل کنار اتوبان قدم زنان و لعنت فرستان زیر باد شدید اومدم و اومدم مگه تموم میشد :( ... از کامیون تا گاری هم تا دلتون بخواد بوق زدن برام :) آخرین قیمتم قد خودروی ملی بود ... سمند D:  چرا بعضیا منحرف ذهن هستن این همه ... مثلا فکر نمی کنند که خوب یه خانم شاید هم دارد پیاده روی بین شهری می کند لابد ... 



# حرفایی که برچسب ندارد

فردا دارم میرم مصاحبه تو اون شرکت دارویی با کلاس ِ ... آریوژن زیست دارو ..  فقط معلوم نیست تو کدوم بخشش نیرو می گیرن 

یکی هم گفت که تو رو آبدارچی میگیرن ... باشه من سکوت می کنم ... :)) 

شماها فعلا برام آرزوهای خوب خوب بکنید ... ببینم چی میشه ... حقوقش زیاد باشه لطفا D: 

+ از اینا میخوام :) 


# حرفایی که برچسب ندارد


یک عکس ... عکس یک بچۀ روشن روشن ... زیر تیغ آفتاب که صاف از وسط آسمان می زند به چشمانش . بچه که سنگی را از زمین برداشته به دهان می برد ... دنیا را انگار دارد می بلعد ... این عکس من است ... اینجا تازه قادر به نشستن شده ام ...بزرگ خواهم شد؟

وقتی کودکیم انگار زیر آسمان کودکی گرفتاریم ... باید یاد بگیریم راه برویم ... باید دست ببریم به هر چه که می بینیم.. باید دنیا را ببلعیم تا درکش کنیم ... کم کم شروع می کنیم به قدم برداشتن ، قدمهای آهسته و لرزان ... قدم های نگران ، نگران سر خوردن دوباره به کودکی .. تمرین می کنیم ... انقدر آویزان در و دیوار می شویم تا خوب راه برویم ... گام های تند و سریع .. از پله ها بالا برویم ... پایین بیاییم ... قد بکشیم ... خودمان را روی پنجه های پا بکشیم، در ها را با دستهای خودمان بگشاییم .. دیگر دنیا را به دهان نمی بریم بلکه با چشمانمان می بلعیم ... یاد گرفته ایم که یاد بگیریم ...بزرگ شده ایم ؟

نه... ما هرگز بزرگ نمی شویم اگر دیروز زیر آسمان کودکی محبوس بودیم ... هنوز هم هستیم ... هنوز هم زیر آسمان جهلی از نوعی دیگر هستیم ... ما محدودیم به زمان و مکان ... ما بزرگسال نخواهیم شد ... یک نفر باید باشد که دستمان را بگیرد تا نوعی دیگر از قدم زدن را به ما بیاموزد ... نکند زمان خطی نباشد و ما در دایره زمان گیر کرده باشیم ... نکند که حرف شعرا راست در بیاید که نه وصل ممکن نیست ...

یک نفر باید باشد ... یک نفر که نیست ... یک نفر که هنوز نیامده  و آمدنش مبهم است، شاید حتی بودنش هم ... 


# حرفایی که برچسب ندارد


یه زمانی ، کاسه دل هر کی واسه اون یکی مهم بود ... بیشتر حواسشون پی این بود که کاسه دل کسی رو نشکونن ، خوب می دونستن که کاسه شکسته رو میشه بند زد اما دیگه مثل روز اولش نمیشه ... اون زمان ها خیلی هم دور نبود ... اینطوری بود که هرکی به اون یکی سلام علیک می کرد ، کاسه دلشو یه لحظه می داد دست اون یکی تا ببینه که ترکی چیزی برنداشته باشه ... بعد که خیالشون جمع میشد هر کی راه خودشو می کشید و می رفت ... اما الان که به یکی میرسی ... باید کاسه دلت رو برداری ببری تو اخرین صندوق پستوخونه دلت قایمش کنی که یه وقتی طرفت از سر بی مروتی ترک نندازه روش ... 


# حرفایی که برچسب ندارد


تولدت مبارک شینِ شایا :* 

یه بغل محکم تقدیم به تو >:<


+ مامور نذاشت مستقیم تبریک بگم که :( 


# حرفایی که برچسب ندارد

داریم به ژانویه نزدیک می شیم ... اولش مخصوصا :( 

من خیلی از دوستام رو زیاد نمی بینم اما انگار بودنشون تو این شهر برام یه دلگرمی ... اون روز فاطمه گفت که ترم بعد رو کلا میره اصفهان ساعت چند بود یادم نیست اما همون آخرای شب اشکام فوران کرد ... حالا بگم ماهی یه بار هم به زور می بینمشا ... زردآلو هم همین طور .. وقتی به رفتنش فکر می کنم دلم میگیره مثل وقتی متی رفت و نشد ازش حسابی خداحافظی کنیم .. نیلو هم معلوم نیست چی شده وبلاگش ... 

فرزندم نیلو وبلاگت رو کجا برداشتی بردی :(

کاش بودیم دور هم می رفتیم یه جا جمع می شدیم یه چایی با هم میخوردیم حداقل :) 


# حرفایی که برچسب ندارد

هیچی بدتر از این نیست که استاد راهنمای ادم کنار تدریس کار اجرائی هم انجام بده :(

بعد دوتا اتاق داشته باشه توی یک دانشگاه چاق ... بعد یه اتاقش مثلا باشه توی آخرین سلول انگشت کوچیک پای ِ دانشگا،ه تو طبقه 4،  یکیشم توی اخرین سلول پوست سر دانشگاه تو طبقه سه 

بدترش این که بگه من ساعت سه بخش اداریم بعد بری منشیش گفته باشه که نه تو بخش اموزشی ِ ... بدترش این که تو از پله های سمت چپ بری بالا و در اتاقش بعد هی در بزنی ببینی جواب نمیده ... بعد تلفن بزنی بگه من دارم میرم بخش آموزشی... بدترش این که در یه روز سه بار این اتفاق افتاده باشه ... چندتا پله من رفتم و اومدم 

حالا بدتر از اینا این که بعد بهش بگی آقا این همه پایان نامه دیگه پوستش رو کندم ... بگه ئه باشه، الان برو بعد ایمیل بزن دارم میرم مسافرت تو راه نیگاه میکنم .. 

خوبش این که فردا برمی گرده 

بدش این که منم فردا نیستم دیگه 

چی موش و گربه بازی کردما 

+ من هنوز برنگشتما ...


+ این چنین گیجی بیامد در میان     که بر آیم بر فلک بی نردبان 


# حرفایی که برچسب ندارد

بشر تا زمانی که زندگی را به عنوان چیزی مقدس باور نداشته باشد و به همنوعان خود به چشم برادر نگاه نکند، زندگی دیگران را تباه خواهد کرد. لئو تولستوی

+ امروز یه نفر یه حرفی زد که دلم شیکست .. نیاید بپرسید که کی بود چی گفت ... دارم فکر میکنم چرا بعضیا نمی تونن تو شرایط بحرانی کنترل داشته باشن رو خودشون ... و اون رو های رو نشده شون رو ، رو می کنن .. چی زشت هم هست او رو ها گاهی :( 

+ من تو آمپاسم D: فکر کنم امروز شونصد بار به همین خاطر زنگیدم به متی .. الهی ... صدای گربه میومد از اون ور خط :)) دلم بچه گربه خواست یه لحظه ... سفید باشه لطفا :) 

+ بعد من دو روز نشستم مثل چی زل زدم به مانیتور دارم نمودار لاغر می کنم .. خوب تو این فکر هم بودم که مثلا اگه دور نمودار کادر سیاه باشه جای کی تنگ میشه ... بعد دیدم تولستوی بزرگ جوابم رو داد ... بعضی استادا کلا باید برن یه دوره ای چیزی ببین در زمینه چگونی برخورد با مدافع D: 

+ دیدین یه نفر یه دکمه پیدا می کنه، میره یه کت میخره براش ؟! ... من اینها رو خوندم یه جا : 

?So, what do you like about being up here-
.The silence:
(Gravity 2013)


بعد فِرتی رفتم فیلمشو گذاشتم برا دانلود اصنم هم نیگا نکردم به درد بخور هست یا نه .. اگه به درد نمیخوره قطعش کنم ، کسی دیده فیلم رو آیا ؟ ادمی که باید نمودار لاغر کن دیگه وقت نداره بره ببینه چی میخواد ببینه :) چه جمله ای :))))

من رفتم تا معلوم نیست کی برگردم :) دارم میرم پیش مدیران ...

+  آن که در جایگاه نخست است، حتماً دارای نقش نخست نیست. چه بسیار پادشاهان که از سوی وزیرانشان و چه بسیار وزرا که از سوی منشی هایشان اداره می شوند. ....    یوهان ولفگانگ گوته



# حرفایی که برچسب ندارد

یادش بخیر اون قدیما ، یه تلویزیونی داشتیم که 14 اینچ بیشتر قد نداشت، پشتشم قرمز اناری بود، همه فیلما و اخبارا و هر چی که فکرش رو بکنی، سیاه و سفید نشون میداد، تازه بی آنتن هم کار می کرد مثل بنز، گاهی هم سر ظهرای تابستون رقص عربی پخش می کرد مخصوصا وقتی می بردیمش تو زیرزمین D:  هر وقتم ناز می کرد و تصویرش برفکی می شد نوبتی چهارتا می کوبیدیم تو فرق سرش حالش جا میومد ... یعنی دادشم نوبتیش کرده بود ، خوب کنترل اون موقع ها هنوز اختراع نشده بود و کانال عوض کردن و کوفیدن تو سرش یه ادم پا سبک می طلبید کلا ... چی خوب که اون موقع هنوز شونصدتا کانال نبود هی تق تق تق برو اخرش بیا اولش ... 

الان چی یه تی وی گذاشتیم اوووووووووووون ته حال ، ده برابر رضازاده هیکل داره ها( نمی خوام توهین بشه ها ، برای قیاسش گفتم ) بعد هی این ور و اون ورش نوشته دیجیتال و فلان و بهمان، با شونصدتا برچست و اینا ، بعد هی هم دیجیتالش می پره ... بعد خو نمیشه بهش چپ نگاه کنی که .. تا چه برسه که بری بکوبی تو سرش .. هی باید از همین دووووووور قربون صدقه اش بری ... برف و بارونم که بیاد کلا میره تو فاز آنفولانزا تی وی ای ... خوب این چه وضعیه ... مسئولین چرا رسیدگی نمی کنند .. اصن اون موقع ها ما نمی رفتیم بالا پشت بوم که هی بپرسیم خوب شد یا بد شد ، از همون پایین می زدیمش تا خوب بشه ....

فردا شب هم ساعت ده مستندی زیبا دارد تماشا کنید: بچه های شگفت انگیز طبیعت 

+ حالا کاش یه برفکی داشت، نو سیگنال نو سگنال چه صیغه ای دیگه ... ای بابا 


# حرفایی که برچسب ندارد


رزومه فرستادم چندجا ، برا دست گرمی ، ببینم میگیره نمی گیره ... ببینم بازار کار چه خبر ِ ، بعد اولیش که ایمیل زده که هرچه سریعتر فرم پیوست شده رو پر کنید 

بعد من هر چه سریعتر فرم رو دانلود کردم  ،اوه یکی باید می نشست این مرحله رو رد می کرد برا من... هم چی بلند بالا و اینا بود 

هی خوندم و خوندم و اولشم گفته بود عکستون رو اینجا الصاق کنید ... خلاصه به اون تهش رسیدم نوشته بود ماه اول پنجاه درصد درآمد برا ما از ماه بعد 40 تا برا ما 60 برای شما ... 

انگار من مغز خر خوردم ... 

بعد ایمیل زدم این 50 درصد دقیقا چند ریال میشه ... میگه شما فرم رو بفرست ببینیم کی هستی :0 دیگه من ادامه ندادم ... معلوم نیست کی بودن 

حالا این مورد خیلی واضح نبود 

دومی رو که اسمش رو بگم، تقریبا شناخته شده و تابلو... یه شرکت داروئی معتبر و ایناست ... این ها هم ایمیل زدن که رزومه قابل توجه بود، سریعا فرم پیوست رو پر کنید 

باز من سریعا رفتم پیوست رو نیگاه کردم ، باور بفرمایید که کمتر از یه خط بود : پنجاه درصد از درامد ماه اول برا ما .. باشه ؟

خوب باز اینا یکم منصف تر بودن ... ولی خوب چی بگم 

یادش بخیر اون موقع ها که تو غار زندگی می کردیم ، تمام دغدغه مون این بود که سپیده که سر زد بریم یه لقمه نون پیدا کنیم و ته تهش استرسی که وارد میشد این بود که نکنه یه درنده ای خزنده ای ... حمله کنه .. تازه حمله میکرد خب یا زنده می موندیم یا خورده می شدیم ... خوب درسته که یه هو کلی ادرنالین ترشح میشد اما خب خیلی هم هیجان داشت زندگی

الان چی .. از صبح که بیدار میشی تا اخر عمرت که هی میخوابی و بیدار میشی دائم داری آدرنالین ترشح می کنی .. البته که دوزش نسبت به زمان حمله یه تا حیوون کمتر اما فرقش این که مداوم و این یعنی مرگ خاموش ... 

اصن مرگ باید روشن باشه ، خاموش دیگه چه صیغه ای ِ 

-------------------------------------------------------------------------------------

بی آر تی نوشتِ : از دم وصال تا خود آزادی دختر کنار گوشم سر ادم اون طرف گوشیش داد میزد که تو بی لیاقتی، خوب یه بار گفتی بس ِ دیگه ... یک کم رعایت کنید خوب .

-----------------------------------------------------------------------------------------

 این مواد رو مخلوط کردم و با اب گذاشتم بجوشه ... 

زرشک + انجیر خشک که دوسال مونده تو یخچال هیچ کی نیگاشون نمی کنه حتی+ آلو ترش خشک با سرنوشت انجیرها+ قره قوروت به شدت ترش بازم با سرنوشت اون دوتا +دوتا سیب تازه + یه مشت کشمش+رب انار به میزان لازم + شکر و نمک به میزان لازم+ آب+ اجاق گاز+ قابلمه+ یه ادمی که از استرس داره میمیره

دیگه چیزی تو یخچال پیدا نشد واقعا..البته خدا داند چندتا کرم تو انجیرا و آلو ها بوده ... اشکال نداره، گوشت ِ دیگه

+چرا نمیان اختراعاتم رو ثبت کنند ... یعنی خودم همه شگفت زده شدم D: البته خیلی خوشرنگ نیست اما خیلی خوشمزه است ....

دستپخت یکی از پستِای  قبلی  D:


# حرفایی که برچسب ندارد


یک عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه استرس دارم 
نمی گم چی ِ 
تا هفته بعد 
تا ببینم چی ِ دقیقا 
فقط همین رو بگم که ربط داره به دانشگاه 
:(

یه ادم بیخیال که استرس میگیره قیافه اش دیدنی میشه 

1379483_604438162927662_108380428_n.jpg

پ.ن بی ربط : دیروز رفتیم دیدن یه دوست دوران کارشناسی که البته همسایه مون بود تو خوابگاه تا دوست ... نون به هم قرض میدادیم اون دوران  ... بعد یه بچه 4 ماهه و یکی هم یک سال و 4 ماهه آویزونش بودن شیر می خوردن نوبتی و بی نوبت البته ... یاد حرف پگاه تو پست شلنگ گازش  افتادم .. از همین تریبون بابت سرزنش هام در باب حس گاوی او اینا ازش معذرت می خوام D: ... 

بعد این بنرهای جدید رو دیدین که فرزند بیشتر ، زندگی شادتر ... بعد اینا دقیقا چه سیاست هایی که پیاده میشه .. بعد یکی بره برا اینا توضیح بده که ما تو ایران زندگی می کنیما ... 

من هنوز به اون دوستم فکر می کنم ... دهشناکترین قسمت ماجرا این بود که تا 6 ماه خبر نداشته که دوباره باردار شده :( بیچاره ...  هنگ هنگم ... فکر کرده مریضی بدی گرفته که هی شکمش بزرگ و بزرگتر میشه ... دکتر هم رفته بهش گفتن برو از کل احشاء داخلیت سنو بگیر ... بعد اون سنوگرافر بهش گفته خانم ما رو گیر آوردی آیا ؟!!!!!!!! یه پسر این تو هست ...
قیافه هاشون رو فقط تصور میکنم ، دیوانه کننده است ... 

 
بنر رو از نیلو دزدیدم D: 
پانوشت خودش یه پا پست ِ 

# حرفایی که برچسب ندارد

این که پرداخت قبض تلفن همراهت را غیرحضوری انجام بدهی ، بعد یک روز مکالمه رایگان هدیه این وقت شناسیت باشد ( جون عمه شون ، پول خواهان از خدا بی خبر) .. بعد هی لیست دوستانت رو بالا پایین کرده باشی اما ته تهش دو نفر پیدا کنی که چهار کلمه بیشتر هم برای گفتن بهشان نداشته باشی ... بعد هی همه دور و بری هایت تلفنت را دوره کرده باشند که به این و آنشان زنگ بزنند ... خداییش خیــــــــــــــــــــــلی زور ندارد ؟! 

+ زرد آلو و متی نیان بگن چرا به ما زنگ نزدیا ... تو نت مستفیض می شید از حضورم D:

+ مخابرات چی رویی داره والا 


# حرفایی که برچسب ندارد


احساس مستجاب الدعوگی بهم دست داد ... چی برف و بارونی ِ .. کِیفم کولاک شده الان ...کسی اگه دعای اجابت نشده ای داره ، در خدمتم ، فقط می دونید که زندگی خرج داره 

-----------------------

+ یه کلام از گربه سفید درونم : به حرف گربه سیاه بارون نمی باره ... 

چرا آیا ؟ مگر گربه سیاه دل نداره ... امید نداره :(

این ضرب المثل رو شنیده بودید ؟ همین که به حرف گربه سیاه باران نمی باره ... من کوچک بودم هر بار که با بچه ها بازی می کردم و کار به دعوا و فحش ختم می شد .. چون مامانم سخت گیر بود و دوست نداشت که فحش بدیم می گفت که اگه کسی فحش داد و احساس کم آوردن بهتون دست داد .. بگید به حرف گربه سیاه باران نمی باره 

فکر میکنم در قدیم گربه سیاه شوم و نشان بدبختی بوده به خاطر رنگ سیاهش .. می خواستن بگن فلانی بد هست و با حرفش اوضاع عوض نمیشه تشبیهش می کردن به گربه سیاه البته از اون تشبیه هاست که هم چیش حذف شد جز مشبه به :)))) 

------------------------------

خرافه گربه سیاه چیست؟

بعضی از مردم، دیدن گربه سیاه را عامل شوربختی و رویداد بد می دانند

سرچشمه پیدایش خرافه گربه سیاه چیست؟

ترس از گربه سیاه یکی از قدیمی ترین باورهای خرافی است.

در قرون وسطا، یعنی زمانی که مردم به جادوگران باور داشتند، این تصور رواج داشت که جادوگران و روح های شیطانی به شکل گربه سیاه ظاهر می شوند.

امروزه، هنوز هم کسانی یافت می شوند که دوست ندارند گربه سیاه از روی دیوار خانه شان راه برود و عبور کند.

 کتاب: به من بگو چرا؟ - جلد 8 – دانستنی های مفید/  آرکدی لئوکوم

-----

+ از این روزایی که پرده را کنار کشیدی برف آمده ... دوست می دارم ... روایت داریم که برف بیاد و بارون شما تو خونه بشینین .. اون دنیا همش باید تو خون بشینید D: 


# حرفایی که برچسب ندارد


+ دلم یه جرقه میخواد ... بزن ِ دیگه ... اصن یه وضعی ِ که نگو ... رسیدم به مرحله آخر .. غول مرحله آخر این دفعه بد جوری انرژی میگیره ... حالا می ترسم تهش بدجوری پشیمون بشم ... آخ ِ اگه قرار باشه ته این ماجرا ها شبیه بازی باشه واقعا، بعد یه هو می بینی که مثلا یه ملکه پیزوری از دست غول نجات دادی و حالا بیاد نازش رو بخر ... چی روزگاری والا

+ در باب شبکه مستند ماهیگیری یادتون بدم بهتر انگار :) 

این آدرس رو کپی کنید : http://mostanad.iribtv.ir/images/Kondactor_weeklly/92/38.pdf

و هر هفته که میگذره به اون عدد دو رقمی آخر، یه دونه اضافه کنید و جدول برنامه های مستند رو داشته باشید .. مثلا هفته دیگه به جای 38 بزنید 39   ... افتاد ؟!  ساعت 17:30 مثلا امروز حیات وحش ایران رو نشون میده ... 


+ پس چرا برف نمیاد .. خدا و فرشتگانش دقیقا دارن چه کار می کنند .. ما برف میخوایما ... ای بابا ...  من امروز نشستم از سر حسرت عکسای برف بازی سال های پیش رو نگاه کردم :( آخی دلم آب شد ... باید آهو رو بفرستیم پیش خدا .. اینطوری نمیشه :(




# حرفایی که برچسب ندارد